سلام
من 18 سالمه و پدر ومادرم هر دوتا معلمن…ما یه مدتی میشه که به خاطر یه سری اتفاقات مجبور شدیم با یکی از عمه هام که مجرده و حدودا 40 سالشه زندگی کنیم یعنی درواقع اون عمم اومده خونه ما…ما از قبلش چندباری به خاطر موضوعات مختلف دعوا داشتیم با هم…مثلا وقتی من 7 سالم بود تقریبا پدرم بعد کلی بدبختی کشیدن یه خونه بزرگ ساخت که اون موقع تو شهرمون تک حساب می شد یه جورایی(شهرما خیلی کوچیکه و همه همو میشناسن تقریبا و خیلیم مردمش ثروتمند نیستن)…بعدش عمه هام(اون موقع این عمم و یکی که چند سالی از این کوچیکتره مجرد بودن ولی اون یکی الان ازدواج کرده)یه دعوای بزرگ راه انداختن و خلاصه با هرمصیبتی بود اومدن خونه ما…اینقدرم عجله داشتن که فرصت ندادن خونه تکمیل شه و بعد این همه سال به خاطر اینکه بابام تو همون سال ها تو یه معامله کل سرمایشو به باد داد هنوز نیمه کارس و درواقع دیگه داره به یه خرابه تبدیل میشه…طفلی مادرم کلا بین خانواده پدریم عذاب کشیده از همون اول حالا تا خواسته فکر کنه دیگه راحت میشه دوباره ریختن سرش(واینکه مادرم به خاطر پدربزرگم با بابام ازدواج کرده)…اون موقع ها مامانم چندباری قهر کرد رفت خونه پدربزرگم منم که سنی نداشتم اتفاقای اطرافمو درک کنم فقط گریه می کردم…عمه ها و عموهای من کلا موجودات عجیبین که حتی به خانواده خودشون هم رحم نمی کنن…فکر می کنن از همه آدما ارزششون بیشتره…فوق العاده ریاکار و دورو هستن…بی نهایت ازخانواده پدریم متنفرم…حتی تا وقتی بابا و مامانشون هم زنده بود با اونام نمی ساختن…یامثلا سالی که من می خواستم برا اولین بار کنکور بدم یکی از عمه هام همه جا پخش کرده بود که منو یکی از پسرعموهام با هم رابطه داریم فقط تا جلو درس خوندن منو بگیره همین عمم هم گفته بود که شاهده ما دوتا با هم رابطه داریم و چون شهر ما خیلی کوچیکه خلاصه که آبرو اینجا از همه چی مهمتره…البته اینم بگم که آبرو و شخصیت یه نفر با چیزای مسخره ای تعریف میشه…مثلا اینجا(حداقل بین اطرافیان من)آدم هرچی بیشتر به بقیه توهین کنه راحت تره ولی اگه نادیده بگیره و ببخشه میشه مثل مادر من که نه تنها خودش زندگی نداره بلکه منو برادرامم داریم عذاب می کشیم…پدر من کوچکترین پسر خانوادس ولی همیشه همه مصیبتای خانواده اش واسه ماست…همیشه هم اونا رو به ما ترجیح میده…یعنی حاضرم قسم بخورم اگه الان من بمیرم راحت تره تا عمم…همیشه همین بوده ولی خانوادش اصلا ارزشی براش قائل نیستن و همین عمم همه جا میگه که بابای من نذاشته شوهر کنه و مجبورش کرده از مادربزرگم مراقبت کنه حالا تا به بابام می رسه خودشو لوس می کنه ولی خداهم می دونه که خاستگار نداره…حالا اینا بماند به نظرم آدم مسئله اینه که این عمم تقریبا 7 ماهه به خاطر یه سری از مسائل خونه ما زندگی می کنه و همه زندگیمونو ریخته بهم(قبلا خودش خونه داشت)…منو مامانمو برادرامو داره دیوونه می کنه…اخلاق وحشتناکیم داره مثلا بی اجازه به همه وسایل آدم دست می زنه و خیلیم کثیف کاری داره تو این سن یا اینکه هرجا میره کلی پشت منو مامانمو و خاله هامو بابام چرت و پرت میگه…کسیم بهش بگه بالا چشت ابرو با بابام طرفه و هیچکدوم از ما هم دوست نداریم تو روی بابام وایسیم…بابام درست مثل یه بچه است…واسه همینه میگن آدما تا به بلوغ نرسیدن نباید ازدواج کنن نتیجه اش میشه این مصیبتی که من هرچقدرم توضیح بدم باز درکش سخته…مثلا از همون اوایل ازدواجشون حقوق مامانمو می گرفته می داده به مامانو خواهراش…یعنی مامان من کارتای اعتباریش دست خودش نیست…البته فکر نکنین بابام با منو برادرامم بداخلاقه ها…اتفاقا خیلیم بابای مهربونیه ولی خانوادش داغونن…اصلا تو خانواده نرمالی بزرگ نشده همین باعث شده شاید بااینکه عاشق مامانم بوده ومادربزرگم مخالف بوده باهاش ازدواج کرده ولی درعین حال کلیم اذیتش کرده…هرچقدر پدر خوبیه همونقدرم شوهر بدیه…دیگه نمی تونم بیشتر از این راجبش بنویسم ولی خیلی اوضاع بدیه…تروخدا کمکم کنین من نمی تونم دیگه عذاب کشیدن مامانمو ببینم…اینطوری پیش بره یا من این عممو می کشم یا اون منو