سلام من ۲۷ سالمه و ۵ سال پیش با اقایی اشنا شدم که توی سن ۱۸سالگی ازدواج کرده بود و بعد از حدود ۱۲ سال با دوتا بچه جدا شده بودند با وجود مخالفت های شدید خانواده من و چندجلسه مشاوره ناتمام بعد از ۳سال دوستی بلاخره ما نامزد کردیم البته قبل از نامزدی به مشکلاتی بر خورده بودیم با اینکه حس میکردم باید همونجا رابطه رو تموم کنم اما بخاطر احساس مسئولیت درقبال قولی ک داده بودم و وابستگی ایشون ادامه دادم یه جورایی هم روی اینکه به خانواده ام بگم اشتباه کردم نداشتم بلاخده نامزد کردیم و ۸ماه پیش عقد کردیم توی این مدت روابط من با پسرشون که ۹سالشه و با ما زندگی میکنه نسبتا خوب بود و با دختر ۱۱ سالشون عالی بود البته مشکلات من با پسرشون بعد از عقد شروع شد چون وابستگی زیارش ب پدرش موقع خواب که حتما باید تو بغل باباش میخوابید درس نخوندنش حاضر جوابیش و غرغر کردن و گریه کردنش برای بدست اوردن چیزی که میخواد و اینکه اصلا و ابدا حرفی که میزنیم رو گوش نمیده و نمیفهمه مثلا هزار بار بهش گفتیم وسط حرف کسی نپر ولی همچنان ادامه میده ایتا کم کم موجب دعوا بین من و همسرم شد تا جایی که همدیگه رو تهدید به ترک رابطه میکردیم و هردفعه همسرم میگفت بریم خونه خودمون بهتر میشه شرایط چون میتوتی قوانین خونه رو مشخص کنی و همه باید احرا کنند یکی از قوانینی که من از اول گفتم خوابیدن بچه ساعت ۱۱شب بود ولی خب اوایل که اومدیم توی خونمون همس م میگفت حالا ذوق خونه رو داره ولش کن سخت نگیر بعد از چند روز هم باز پسرشون عادت کرده بود و با غر زدن میرفت بخوابه و کلا این قضیه پیگیر نشد تاجایی که اگر بگیم برو بخواب انقدر چونه میزنه که یا دعوا درست میکنه یا ساعت ۱ میخوابه
من چندماه پیش درمورد اختلالات عصبی که برام پیش اومده و احیاس افسردگیم و اینکه چقدر به خودکشی و مرگ فکر میکنم با همسرم حرف زدم ولی نتیجه اش فقط تهدید به خودکشی از سمت ایشون و داد و بیداد بود
پسرشون اصلا راغر نیس خونه مامانش بره ولی چندروز پیش که به خواست خودش رفت اونجا هم با مامانش دعوا راه انداخته بود و به مامانش هم گفته بود که من توی خونه کتکش زدم
وقتی اومد خونه من ازش پرسیدم چرا این حرفو زدی پاشد با قهر رفت توی اتاق و وقتی من از همسرم پرسیدم چرا باهاش حرف نمیزنی؟چرا داره عادت میکنه به دروغ گفتن ایشون واکنشش این بود که این بچه اونجا توی خونه مامانش دعوا داشته و من خواستم شرایط اینجا رو اروم کنم و به اعصاب خودم مسلط باشم ولی تو با این سوالت خرابش کردی و مجددا دعوای ما شروع شد
توی زندگیم به جایی رسیدم که با وجود اینکه همسرمو دوست دارم و اگر پسرش نباسه رابطمون خیلی خوبه ولی مدام به مرگ و خودکشی فکر میکنم چون نه راه برگشت دارم به خونه بابام نه ظرفیت این حجم از بحث و دعوا و مدام احساس میکنم از اون دختر شاد و پر انرژی قبل چیزی نمونده