با سلام و وقت بخیر
راستش من 34 سالمه سه خواهریم یکی کوچکتر. و یکی بزرکتر از من هردو ازدواج کردن و رفتن سر خونه زندگیشون و بچه هم دارن
بعد اینکه دوره دکتری رو فارغالتحصیل شدم کلی دنبال کار گشتم اما نبود هر مدرسه ای رفتم قبول نکردن
یه سال گذشت و یواش یواش قرقرهای مامنن شروع شد که اگه ازدواج کرده بودی ال میشد بل میشد اما دریع از یه خواستگار نداشتم نصمیم گرفتم تو یکی از سایتهای هنسریابی ثبت نام کنم و یکی برا خودم پیدا کنم جون خسته شده بودم من به اسرار خودم درس خونده بودم یهداسرار خودم ازدواج نکرده بودم سختم بود مامان چیزی میگفت
خیلیا پیشنخاد میدادن اما من چندتا سوال میپرسیدم و همونجا ردشون میکردم
میخواستم دور هم باشم
بالاخره یکی از کرج بهم پیان داد لیسانس بود همون اول هم بهم گفت که بیماری …. داره
راستش منم وسواس از مو داشتم گفتم شاید خدا واسم خواسته بهش ایدی تلگرامنو دادم دوهفته ای که باهم حرف زدیم بهش گفتم من باید به مامانم بگم اونم گفت بگو من فقط میام و این حرفا
یه مامان گفتم و شش ماهی باهم حرف زدیم نه هر روز هفته ای مثلا 3 ساعت کارمند …ا بود منم دوس نداشتم دم به دیقه مزاحم کسی باشم
بعد شش راستش مدام صحبتهای دکتر هلاکویی رو گوش میکردم ایشون میگفتن حداقل 600 ساعت باید باهم بزنین برا همین بهش ننیگفتم کی میایی تبریز
خودش هرازگاهی از برنامه هاش برا ایندمون میگفت
تو این مدت فقط یه بار همدیکررو دیدیم اونم من برا یه ورکشاپی رفته بودم تهران باهم با مترو از تهران تا کرج رفتیم دو ساعت پارک چمران فقط حرف زدیم و من با اتوبوس برگشتم مامانم در جریان بود یهداسرار من میخواستم ببینمش تا اگه اومد خودم شوکه نشم که من بهش قول دادم و حالا ننیتونم تحملش کنم
بعد اون دیدارمون مسیله برا هردومون جدی شد
هرروز بهم پیام صبح بخیر میذاشت و انرزی میگرفتم و زندگیمو میکردم اسرتری هم ندشتم زود بیا دیگه ازدواج کنیم بریم اخه مامان هم گیر نمیداد
البته اون گفته بود سر یه سال میام ازدواج کنیم
خونه خریده بود میگفت تحویل بگیرم میام اما صاحبخونه سند رو تحویل نمیداد ازش 30 میلیون اصافی می خواست و اون نداشت.
خلاصه هرطور بود ناراحت نبودم وضعیت بد بکد اما من میگفتم خیلی بهتر از قبل هست میدونستن هیچچی نداره سختمه میدونستم دوستان فامیل قیلفشو ببینن چیا بهم میگن اما قبول کرده بودم
تا اینکه روز 20 اردیبهشت که سالگرد اشناییمون بود دیگه پیام نداد گفتم حتما میحداد سورپرایزم کنه یه روز دوروز سه روز و دیگه پیام نداد
من بهش چند بار پیام دادم اقلا بگو چرا اینکاررو باهام کردی اما اون پیامهامو میدید و سین نیکرد اما جواب نمیداد
نمیدونستم چیکار باید بکنم

مامان ازم پرسید منم گفتم بعد از 10 روز مامان کلی از اون تیکه ها بارم کرد و هرروز دارم بی تفاوتیهاشو تحمل میکنم
هرروز دارم هطار بار به خودم میگم چه غلطی بود کردم کاش باهاش اشنا ننیشدم
هرروز میرم چک میکنم که ایا انلاین شده دلم اروم میشه حالش خوبه اما خودم دستم به هیچکاری نمیره کارایی که توشون حرف برا گفتن داشتم رو نمیتونم درست انحام بدم
از همه بدم میاد
اعتماد بنفسمو ازدست دادم
شبا فقط کابوس میبینم
دیشب خواب دیدم ازش یه بچه دارم یعنی اون بعلم داد گفت بجمونه اما بچه کلا باندپیچی بود نمی دونستم چیکار کنم این بچه رو باندهاش بخاطر سوختگی بود اون بهم گفت دیدم باندهای بچه رو دارم باز میکنم که بشورمش بچه داره جیغ هایی میکشه که دلم اذیت میشد و من هم باهاش جیع میکشیدم با صدای جیع خودم از خواب بیدار شدم
خواهشا کمکم کنید جیکار کنم فراموشش کنم
از یکی بخوام باهاش حرف بزنه بدونم چرا ترکم کرد؟
غرورمو چرا خدشه دار کرد؟