خلاصه ی سرگذشت :
در دی ماه سال 1366 بدنیا آمدم. فرزند یکی مانده به آخر هستم. 5 خواهر دارم و فقط من پسر هستم. 3 خواهر اول از پدر دیگر هستند و ما 3 فرزند بعدی از این پدر هستیم. خانواده ی تقریبا مذهبی هستیم. در سن 2 سالگی پدرم از مادرم به علت اختلافات زیاد، از هم جدا شدند. مادرم ما بچه ها را قبول کرد که بدون پرداخت نفقه از سوی پدر ما را بزرگ کند. البته آنوقت 2 تا از خواهرهام متاهل بودند. و ما 4 فرزند در خانه بودیم با مادر. دو خواهر بزرگتر و یکی کوچکتر از خودم. مادرم تا چند وقت از پدرم فراری بود تا ما بچه ها را از دست ندهد. یعنی از 5 سالگی که خاطراتم را بیاد میارم، تا آنوقت چیزی بنام پدر یادم نیست. تقریبا در 5 یا 6 سالگی بصورت اتفاقی پدرم من که همراه شوهرخواهرم در خیابان دید، گرفت و گفت این پسر من است و درگیری لفظی شد و مردم جمع شدند. و بالاخره نتیجه این شد که آدرس منزل ما را به پدرم بدهند تا هر وقت خواست بیاید و بچه ها را ببیند.(مستاجر بودیم و هر سال در یک خانه و منطقه بودیم). گاهی پدرم من و خواهر بزرگم یعنی دو فرزند اول پدرم، ما را به خانه خود می برد و یا پارک و … و بعد از یک شبانه روز به خانه ی مادرم بر می گرداند. سال های بعد (بخاطر نداشتن منزل و شرایط مناسب پدر) دیگر می آمد و فقط ما دم درب منزل مادرمان ملاقات می کرد. سال ها گذشت و مادرم بخاطر مشکلات دیگر حوصله کافی و فکر درستی نداشت و از ما که عصبی میشد به ما و پدرمان فحش می داد. کم کم بزرگتر و نوجوان شدیم التبه 3 فزرند در خانه بودیم. مادرم هر وقت هرجا عصبی میشد به پدرمان فحش و ناسزا می گفت. البته بیشتر من که تنها پسر خانه بودم ازم عصبانی میشد و جلوی دیگران هم آبروی من را می برد و فحش میداد. (البته من هم شور و شرارت های نوجوانی ام را داشتم و هم دم و هم بازی نداشتم). و گاهی مادرم از من خسته میشد و می گفت که کاش تو هم دختر میشدی مثل بقیه بچه هایم. دیگر برای به اصطلاح تربیت و کنترل من، مادرم به اکثر مرد های فامیل متوسل میشد تا من را دعوا و تنبیه کنند. در این سال های نوجوانی و جوانی، شوهرخواهر، دایی، صاحب خانه، ناظم، معلم ها و دیگر اقوام من را کتک می زدند یا دعوا می کردند و مادرم هم از آنها حمایت می کرد. من از آنها می ترسیدم و حساب می بردم. حتی کار بجای رسید که بعضی اوقات خواهرهایم در خانه اگر مشکلی میشد میگفتند که میگوییم تا آنها من را دعوا کنند و من را می ترساندند.
(مادرم خیلی دروغ در زندگی می گفت و برعکس پدرم که راستگو بود.)
اکثر اوقات تنها بودم . در مدرسه راهنمایی درس هایی مثل تاریخ و یا املاء را تک می آوردم ولی درسی مثل ریاضی را 18 میشدم. و بخاطر تک آوردنم آنها والدین را احضار می کردند و من از آمدم ماردم چون زن (مسن) بود در مدرسه پسرانه خیلی خجالت می کشیدم و مادرم می آمد، پیش ناظم من را نصیحت و موعظه می کردند. اول دبیرستان مدرسه را رها کردم. از 16 سالگی سر کار می رفتم و در حالی که هم سن و سال های من مشغول مهمانی و خوش گذارنی بودند (پسر دایی ها و پسر خواهرهایم و …). دیگر تقریبا برای من هیچ ارزش و آبرویی قائل نمی شدند. ولی در این میان اخلاق پدرم با من خیلی بهتر و خوب بود و من هم او را دوست داشتم و مادرم از همین مسئله هم خیلی ناراحت میشد. دیگه بیشتر شب ها که به خانه می آمدم تنها بودم و مادر و خواهرهایم به مهمانی می رفتند. ولی دیگر من هم از جمع و اجتماعات فراری بودم و دنبال خلوت خودم بودم.
البته من را در کودکی تا سن 9 ، 10 سالگی زیاد به مراسم و مجالس زنانه می بردند، چون جایی نداشتند تا من را بفرستند. عروسی ها، روضه ها، دورهم نشینی ها و مهمانی ها. و من دور و ورم زیاد خانم های جوان و برزگتر از خودم میدیدم. حتی در خانه هم که همه خانم کنارم بودند. البته من از همان کودکی خیلی فکر و خیال با خودم میکردم. در مورد محیط پیرامون خودم. و گاهی با دختر های فامیل و اقوام هم بازی بودم و احساس علاقه به آنها داشتم ولی خجالت می کشیدم.
مادرم تقریبا دهن بین و قدیمی بود. من به ورزش علاقه داشتم و وقتی باشگاه (رزمی، بدنسازی) می رفتم. مخالف بود و سعی می کرد من را منصرف کند و تا حدودی هم موفق می شد. حتی گاهی نمی گذاشت تنهایی سوار تاکسی شوم و دلسوزی های مادرانه میکرد. و اعتماد به نفس من از بین رفته بود. کم کم که جوان شدم و احساس نیاز به جنس مخالف داشتم و اطرفیان من (دوستان، همکاران، …) بعضی هاشون دوست دختر داشتند ولی من حسرت دوست دختر داشتم و جرات این کار را نداشتم. وفقط اطرافیانم را می دیدم و حسرت می خوردم و می سوختم. مخصوصا من در بازاری کار می کردم که خیلی خانم های مسافر و ناجور رفت و آمد می کردند و من آنجا یک شاگرد ساده بودم و فقط دلم آب میشد و از درون می سوختم. در آنجا بعضی ها زیاد دختربازی می کردند و برای دیگران تعریف می کردند. و حتی جزییات هم می گفتند. و من فقط می شنیدم و لذت شنیداری می بردم. و آنجا صحنه های جور واجور هم می دیدم.
در خانواده هم تقریبا همه فرزندان احترام و ارزش داشتند ولی من به علت نداشتن پدر مورد انتقاد همه بودم و مادرم هم از آنها حمایت می کرد. انگار همیشه من مقصر بودم…
(تقریبا از همان کودکی 5، 6 سالگی من با آلتم بازی میکردم ولی بصورت پنهانی. و تقریبا در 9، 10 سالگی خودارضایی می کردم که به اوج لذت می رسیدم. حتی در سرویس بهداشتی مدرسه. بصورت های گوناگون و جدید خودارضایی می کردم. تنها چیزی بود که می توانستم تمام احساساتم را با هر مدل و فکر و خیال که دوست دارم بر انگیخته کنم. شاید در تمام زندگی ام این مسائل جنسی تنها لذت و همدم تنهایی های من بوده است)
(تقریبا از سن 14، 15 سالگی اولین فیلم پورن را نگاه کردم و خیلی خوشم اومد تا به آنوقت فکر میکردم فقط من به این مسائل علاقه دارم و فکر نمی کردم که دیگران هم دوست دارند و حتی فیلم در این زمینه درست میکنند. و تقریبا در 17 سالگی داستان جنسی را خواندم. و دیگر خیلی پیگیر این جریانات شدم و پیش می رفتم. فیلم ها و داستان های مختلف مبتذل می دیدم و می خوندم(
دیگر همه این مسائل جنسی خیلی فشار می آورد و جمع می شد و نیاز به جنس مخالف داشتم ولی در خودم می ریختم و تبدیل به عقده ی جنسی شده بود و همش در مسائل جنسی بین دختر و پسر دچار حسرت و غبطه بودم.
تقریبا در خانواده خیلی باهم صمیمی نبودیم. دیگر خواهر بزرگترم هم ازدواج کرد. من و خواهر کوچترم ماندیم در خانه. از گذشته هم افکار جنسی من به خانه کشیده شده بود ولی در خودم خفه میکردم. ولی حالا دیگر بیشتر شده بود. فکرهای جور واجور می کردم. دیگر در سن 23 سالگی خانواده تصمیم به ازدواجم گرفتند و با دختر خانمی 16 ساله ازدواج کردیم. البته مادر بازهم در دوران خواستگاری خیلی حوصله من را نداشت. 3 ماه در عقد بودیم و سپس ازدواج کردیم. الان نزدیک 7 سال است که ازدواج کردیم. ولی از همان شب اول در نزدیکی با هم، مشکل داشتم. یعنی از جلو نمی توانستم دخول کنم ولی از طور دیگر می توانستم. ولی او از عقب هم اصلا قبول نمی کرد و خلاصه بصورت های نیمه و ناقص ارتباط برقرار می کردیم. همیشه در حسرت یک رابطه ی از عقب ماندم که ماندم. البته به اضافه ی همه آن حسرت های گذشته و حس و شور جنسی گذشته و داشتن دوست دختر و …
در نزدیکی هایم با همسرم همیشه او ناراضی بود و حق هم داشت، چون او هم کامل و خوب ارضا نمی شد و در این حین خیلی عصبانی میشد و دعوا میکردم. دیگر کم کم رابطه مان سرد که بود ولی سردتر شد.
در واقع مقابل آن همه حسرت و دیدن زنان جامعه و بازار و فامیل و اقوام، همسرم برایم هیچ نبود. و ذهنم همش درگیر آنها بود. و به روابط جنسی مختلف و گوناگون و با افراد گوناگون و سن های مختلف فکر میکرد. به خانم های 10 سال بزرگتر از خودم خیلی علاقه داشتم.
یعنی همیشه به عقده های جنسی من افزوده می شود و هیچ وقت نشد که درست و حسابی آنها را اجرا و تخلیه کنم و به مراد دلم برسم.
***
انحرافات جنسی پیش آمده برای من، در طی ناهنجاری ها و مشکلات زندگی:
تمام موارد زیر مواردی هستند که من واقعا با آنها تحریک میشوم و به اجرای آنها نیاز شدید دارم. (پیاپیش بخاطر شفافیت مطلب، معذرت میخام)
(منظور از خانم همان دختر یا زن می باشد) – رابطه جنسی با خانم های بزرگتر از خودم – رابطه جنسی با خانم های با حجاب و با تقوا – رابطه جنسی با خانم های ساده و دهاتی – رابطه جنسی با دو تا خواهر و یا دوست – رابطه جنسی با مادر و دختر – رابطه جنسی با خانم های آفریقایی (سیاه پوست) – رابطه جنسی با محارم – رابطه جنسی با اقوام و آشناها – رابطه جنسی با با همسایه ها – خوردن آلت مردان و پسران خوش تیپ و تمیز – رابطه جنسی گروهی – رابطه جنسی در بیابان ها و باغ ها – رابطه جنسی با خیانت و ناگهانی و پنهانی – خوردن واژن دخترهای باحال و تمیز – نشان دادن آلت جنسی خودم، به خانم ها – صحبت کردن مسائل جنسی در کنار خانم ها – رابطه جنسی در مکان ها عمومی در مشرف دید دیگران – رابطه جنسی با خانم های مغرور – چسبیدن به خانم ها در اجتماع (مکان های شلوغ و پرتردد) – دانستن و مطلع شدن از مسائل جنسی دیگران – تجاوز جنسی به دختران و زنان، البته با بیشترین انصاف و احترام – دیدن خانم داخل حمام و یا در حال لباس عوض کردن – و …
البته در تمام موارد فوق به علت وسواسی که دارم، باید با حفظ تمیزی و احترام انجام شود. (از زخم و خون متنفر هستم)
که آرزو و امید من اینجور مسائل شده و روز و شب را از من گرفته اند.
***
البته من تقریبا 8، 9 سال است که افسردگی هم دارم. یعنی از یکی دو سال آخر مجردی ام تا الان.
بعضی اوقات حال هیچ چیز و هیچ کسی را ندارم. از همه چیز ناامید هستم. و از خیلی کارهای زود خسته می شوم. از شروع خیلی کارها ناتوان هستم. حتی بعضی موقع ها کارهای مهم و لازم را هم نمی تواتم انجام دهم.
ولی این افسردگی من، در طول سال متغییر است. که تقریبا بسته به شرایط، کم و یا زیاد می شود. تقریبا چند سال است که در فصل تابستان، شدت افسردگی ام زیاد میشود و در فصل زمستان کمتر می شود!.
گاهی همین افسردگی، من را از همه چیز بی میل و زده میکند. حتی شاید چیزهایی که به آنها علاقه دارم.