افسردگی
با عرض سلام و خسته نباشید خدمت شما
من الان حدود ۱ سال میشه که پدرمو از دست دادم و از وقتی که این اتفاق افتاده من خیلی اعصاب و روانم بهم ریخته به طوری که هرچیزی که مربوط به پدرم بشه و منو یاد اون بندازه رو دلم نمیخواد نه به یاد بیارم و نه انجام بدم مثلا من قبلا خیلی به آشپزی علاقه داشتم و از طرف پدرم هم تشویق میشدم الان دیگه نمیتونم اصلا سمتش برم و اینکه چون من اعضای زیادی از فامیلمون رو از دست دادم و هردفعه که بهشت زهرا میریم باید سر قبر آدم های زیادی برم این منو به کلی ناراحت می کنه و حتی الان خیلی وقته که اونجا هم نمیتونم برم و نکته بعدی اینه که من گذشته خیلی سختی داشتم تو زندگیم که فکر نمیکنم خیلی ها تجربه کرده باشن و اینکه الان که این ها گذشته و با وجود این اتفاق اخیر خیلی وقتها فکر و ذهنم درگیر میشه حتی به طوری که تمرکزم رو برای درس خوندن از دست میدم و الانم درحال حاضر تو جو متشنجی زندگی میکنم با سخت گیری ها و هزارتا حرف و حدیث شنیدن از دیگران،قطع رابطه کردن بعضی از فامیل ها وهمه ی اینها تو روحیه من تاثیر گذاشته و یه آدم سرد و بی روح شدم دیگه چیزایی که قبلا منو خوشحال میکرد الان خوشحالم نمیکنه دلخوشی به آینده و اتفاقات اون ندارم حتی الان نمیتونم برایه کنکور هم درس بخونم دیگه نمیدونم واقعا باید چیکار کنم
با سلام خدمت شما
دوست عزیز احساسات شما کاملا قابل درک است.
فرایند فقدان و از دست دادن و سوگ پروسه بسیار ناراحت کننده و دردناکی است به خصوص اینکه درباره یکی از عزیزانمان باشد که به او دلبستگی خاصی داشته ایم.
در مورد شما هم به نظر می رسد رابطه خوبی با پدرتان داشته اید و خاطرات خوبی را هم با یکدیگر تجربه کرده اید.
مراحلی را به عنوان مراحل سوگ تعریف کرده اند که انتظار می رود افراددر مواجهه با از دست دادن افراد و عزیزانشان با آن روبرو شوند.
به طوری که در مرحله اول ممکن است بهت زده و شوکه شوند و این رویداد ناگوار را انکار کنند.
بعد از آن خشم و غم و افسردگی و در نهایت پذیرش اتفاق می افتد.
البته این مراحل در همه افراد به یک شکل نیست و همچنین به طور منظم و پشت سر هم اتفاق نمی افتد بلکه گاهی به صورت نوسانی ممکن است این حالات و احساسات تجربه شوند.
به نظر می رسد شما الان در مرحله افسردگی به سر می برید.
درباره اینکه چند سال دارید و سختیهایی که از آن صحبت کردید چه چیزهایی بوده و منظورتان از جو متشنج و حرف و حدیث چیست، توضیحی ندادید.
اما مسلما هر گونه چالش باعث تشدید این بحران و اختلال در طی کردن معمول این فرایند می شود و کار را پیچیده تر و دشوارتر می کند.
می توانید با برنامه ریزی برای انجام همان فعالیتها و کارهایی که در گذشته شما را خوشحال می کرده و برایتان لذت بخش بوده است، به خودتان کمک کنید تا از این سیکل معیوب افکار منفی و احساسات منفی بیرون آمده و خارج شوید و به زندگی عادی بازگردید.
مسلمه پروسه برای افرادی مانند شما برعکس است.
به این معنا که اگر در حالت معمول ما انگیزه داریم و دست به اقدام یا عمل می زنیم، در مورد افرادی که گرفتار افسردگی هستند باید اول اقدام کنند و دست به رفتار موثری بزنند تا بعد از آن انگیزه مند شوند.
بنابراین منتظر رسیدن انگیزه و تمام شن مشکلات و سختی ها برای شروع مجدد نباشید و بپذیرید که دنیا گاهی واقعیت های بسیار تلخی دارد و ما را غافل گیر می کند.
اما زندگی حتی بدون حضور عزیزترین افراد زندگی مان هم همچنان ادامه دارد.
اگر پدرتان مشوق خوبی برای شما در انجام کارهایی مانند آشپزی بوده است، حتما اگر اکنون بود از مشغول شدن شما به این کار لذت می برد و دوست داشت شما اینگونه باشید، فعال و پرانرژی.
می توان از این دریچه هم به ماجرا نگاه کرد که دوس داشتید چگونه فرزندی برای ایشان باشید و یا ایشان اگر همچنان در قید حیات بودند در چنین مواقعی چه توصیه ای به شما می کرند و دوست داشتند شما را چگونه ببینند؟
دختری که از سختی ها و دشواری ها به تنگ آمده و زانوی غم بغل کرده و دیگر نمی خواهد مانند قبل باشد و پرچم سفیدش را به نشانه تسلیم برای دنیا و اطرافیانش برافراشته کرده؟
یا دختر پر توان و جنگجو و فعالی که با وجود ناملایمات و سختی و ها و دشواری های روزگار همچنان توانمندتر از قبل به مسیرش ادامه می دهد و به علاقه مندی هایش می پردازد و در مسیر خواسته ها و آرزوهایش قدم برمی دارد، درست همانگونه که در گذشته در این زمینه ها مورد حمایت و تحسین پدرش قرار می گرفت؟
با این وجود اگر فکر می کنید آنقدر حالات غم و خمودگی در شما شدید است که انرژی و توان کافی برای اینکه خودتان خودتان را مدیریت کنید ندارید و کارکردهای زندگی تان مختل شده است، حتما از یک متخصص مشاوره فردی دریافت نمایید تا با انجام ارزیابی های لازم مداخلات درمانی صورت گیرد و بتوانید در مسیر عادی زندگی بیفتید.