سلام خسته نباشین اصلا نمیدونم باید از کجا شروع کنم بیست و هفت سالم هست پ یک سال و نیم قبل به کره جنوبی مهاجرت کردم چون همسرم اینجا بودن یکسال قبل از اینکه بیام همسرم اومدن و عروسی کردیم و من مدت یکسال با خانواده همسرم زندگی میکردم همون روزای اول ازدواجم مادر همسرم خیلی بهمون تاکید میکردن ک جلوگیری نکنین ک باردار بشی چون خودشون سقط زیاد داشتن و فقط دوتا بچه یک پسر و یک دختر دارن ولی من و همسرم به این توافق رسیدیم چون ایشون قراره دوباره برگردن کره من باردار نشم خلاصه بعد از یکسال تصمیم گرفتیم ک من بیام پیش همسرم وقتی اومدم خیلی تنها بودم و هم صحبتی نداشتم شوهرم هم صبح تا شب بخاطر شرایط شغلی ک داشت سرکار بود خانواده همسرم هم دوباره بهم فشار میاوردن ک باید بچه دار بشین و فکر میکردن ک شاید مشکلی داشته باشیم ک نمیتونیم بچه دار بشیم و من هم که تنهایی بهم فشار اورده بود فکر کردم بچه باشه باهاش سرگرم میشم شرایط مالیمون هم ک بد نیست و حامله شدم دوران حاملگی راحتی داشتم ولی زایمانم کمی سخت بود بعد از اینکه کلی درد کشیدم اخرم سزارین شدم و بعد از چهار روز از بیمارستان مرخص شدم چون شیرم کم بود بچه ام سیر نمیشد خیلی گریه میکرد شیر خشک کمکی میدادیم ‌دلدرد میشد و بالا میاورد و ما هم بلد نبودیم و دست تنها بودیم شوهرم بعد از اینکه مرخصی یک هفته ایش تموم شد من موندم و بچه ک گریه میکرد و من تاب گریه اش رو نداشتم افسردگی گرفتم وقتی بچه ام اروم نمیشد و گریه میکرد باهاش زجه میزدم و انقدر گریه میکردم گریه بچه یه طرف زخم سینه هام یه طرف و زخم سزارین و تنهاییم یه طرف کافی بود تنها بشم تنها کارم گریه بود همش منتظر مینشستم و را میزذم به بچه بیدار بشه شیر بدم بخوابه همش به شوهرم میگفتم یه روز خودمو میکشم یه روز میای خونه و میبینی من نیستم بیخوابی دیوونم کرده آرزو به دلم مونده یکی فقط چهارساعت بچه رو بگیره تا بتونم اروم بخوابم شوهرم اوایل بعضی از شبا بچه رو میگرفت ولی وقتی بیدار میشد نمیتونست آرومش کنه بعد از گذشت یه مدت بهش عادت کردم حالا چهار ماه و نیم میگذره و تو این مدت این افسردگی هی میاد و میره یه وقتایی ک بچه ام زیاد گریه میکنه دست خودم نیست میزنمش بعدش از خودم متنفر میشم ک مگه ادم نوزاد رو میزنه وقتی بزنی ک بدتر گریه میکنه ولی تو اون لحظه اصلا دست خودم نیست و متوجه کاری که میکنم نمیشم اوایل خیلی به همسرم گفتم ک منو پیش روانپزشک ببره چون در گذشته یه سری مشکلاتی داشتم ک احساس میکنم این افسردگی از اونجا نشات میگیره متاسفانه خانواده از هم پاشیده ای داشتم و پدرم جای دیگه ای زندگی میکرد و هر سه چهار ماه یکبار میومد ایران و وقتی هم ک خونه بودهمش دعوا بود و فحش و گیر دادن به هرچیز کوچیکی و مادرم با یه اقایی در ارتباط بودن و من از بچگی همش میشنیدم وقتی مادرم با ایشون با عشوه و ناز با تلفن حرف میزنن ولی بخاطر اینکه برادرام کاری نکنن چیزی نمیگفتم هی میگفتم شاید درست بشه متاسفانه یه روز از سر کنجکاوی وقتی قرار بود از خونه بیرون برم نرفتم و قایمکی درو بستم و رفتم پشت بوم خونه قایم شدم و وقتی اومدم پایین مادرم رو در حال سکس با مرد دیگه ای دیدم اون روز از خونه فرار کردم و رفتم خونه خالم و خالم هم با برادرام درمیون گذاشت و کل خانواده از مادرم رو برگردوندن خودم رو مسئول از هم پاشوندن خانواده ای میدونم ک از قبل از هم پاشیده بود بعد از اون با بردارم زندگی کردم و با همسرم اشنا شدم وازدواج کردم و حالام یه پسر چهار و نیم ماهه دارم امروز خیلی بی تابی کرد از صبح تا الان ک میشه هفت شب کلا سه یا چهار ساعت خوابیده و هر روز شش صبح پا میشه اخر بردمش حموم ک مثلا اروم بشه ولی خیلی گریه کرد و من اشتباه نابخشودنی کردم و زدمش و بعدش رهاش کردم ک گریه کنه خیلی وقتا رهاش میکنم تا گریه کنه چون اروم نمیشه اصلا دقیقه ای اجازه نمیده از کنارش تکون بخورم وقتی پوشکش رو عوض میکنم و میخوام ببرم بندازمش چنان گریه ای میکنه که مغزم سوت میکشه واقعا از این حالت خسته شدم و احساس میکنم اشتباه کردم ک بچه دار شدم یه وقتایی به چشمای معصومه که نگاه میکنم بعدش نمیتونم خودمو ببخشم چطور این طفل معصوم رو میزنم از خودم متنفرم و همش فکر خودکشی میزنه به سرم متاسفانه شرایطی هم ندارم ک بتونم بیام ایران پیش خانواده ام یه مدت یا کسی رو بتونم بیارم پیش خودم به شوهرم هم ک میگم بزاریمش مهدکودک تا من یکم برای خودم وقت داشته باشم میگن خیلی کوچیکه و درست نیست واقعا نمیدونم چیکار کنم دیگه