سلام من دختر ۱۶ ساله ای هستم که حدود ۶ سال است با یکی از همسایه های مان روابط خانوادگی داریم این همسایه یک پسر دارد که تک فرزند است،حدود ۲ سال پیش اینها به خواستکاری من اومدند و پدرش گفت که به ما جوابه قطعی بدید یا بگید آره یا بگید نه و من تو سن ۱۴ سالگی واقعا نمیتونسم تصمیم بگیرم و پدرم به اینا گفت نه و این خانواده از روزی ک حوابه منفی رو شنیدن انگار با ما دشمن شدند و هربار که من و خانوادمو میدیدن چشم غره میرفتن یا روشونو میکردن اونور یا… ۱ سال از اون جوابه منفی شنیدن گذشت و دوباره به خواستگاری امدند و ما این سری گفتیم که باشه قبول (چون پسر خوبی بود و نه اهل سیگار نه رفیق بازی و کار خوب داشت و محترم بود) گفتیم ک ۱ سالی باهم رفت و امد داشته باشیم تا درسه من به اخراش برسه و اینا هم گفتن باشه ،توی این ۱ سال این اقا سر هرچیزی با من قهر میکرد و به خانواده ام بی اخترامی میکرد و خوانواده اش هم اگر هرچیزی میخاستن و به هدفشون نمیرسیدن قهر و اخم و تخم میکردن ،تا اینکه چند مورد من از این خانواده خساست دیدم و هرچی بهشون گوشزد کردیم گفتن که نه ما اینجوری نیستیم ،یکی از نمونه هاش این بود که ؛ما با هم رفتیم به پارک و پسرشون رفت توپ خرید و تا پدر و مادره توپو دست پسرشون دیدن سریع اخم و تخم کردن و ناراحت شدن یا پسرشوت برای من و خانوادم پفک خرید و اینها ناراحت شدن ک چرا پولتو جمع نمیکنی و ولخرجی میکنی و من به پسره میگفتم و هی میگفت ک پدر مادرم اینجورین و من اینجوری نیستم ،تا اینکه یک روز خودش گفت ک من رفتم به مادرم گفتم دخالت نکنه و مادرشون اونروز منو دید و بهم چشم غره میرفت و یک مدت ک گذشت برگشت به من گفت ک منه گاوو ببین بخاطره تو رفتم جلو مامانم وایستادم ،من واقعا ازین موصوعا به تنگ اومده بودم و مخصوصن اون بی اخترامیایی ک به خانوادم میکرد و سر هرچیزی میگف ک من پامو خونتون نمیزارم و بابات فلانه … این اقا همیشه توی خلوتامون و حرفای دونفره به من قول میداد که نزاره پدر مادرش تو زندگیش دخالت کنن و با پدرمادرش مخالفه و یک روز من ایشونو صدا کردم تا جلوی پدر مادره مت صحبت کنه و من هرچی میگقتم ک شما پدر مادرتون اینجوریه قبول نمیکرد و میگفت ک اونا تزشونه و مادرمه نمیتونم ازش بگذرم و درصورتی ک من میگفتم ک بی حرمتی نکن و فقط وقتی میگه چرا پفک خریدی بگو ک خب مامان من دوس داشتپ پفک بخرمو ایشون قبول تکرد و خیلی راحت گفت ک میخای بخاه نمیخای نخاه همینه که هست ،من هم واقعا نمیتونستم با شرایطشون زندگی کنم چون این پسر چیزی از خودش نداشت و پدرمادرش میخاستن خونه بدن و عروسی بگیرن و … تازه تک فررندم بود ،بنظره شما کاره درستی کردم ک همه چیو تموم کردم و بهش گفتم برو پی زندگیت یا نه ؟