سلام. دو سال و نیم قبل با پسری اشنا شدم که خیلی زود بمن ابراز علاقه و ازم خاستگاری کرد. از همسر سابقش جدا شده بود، میگفت حرف همو نمیفهمیدیم. من هم که تنها بودم ازش خوشم اومد، اما تقریبا از هفته دوم اشناییمون بود که مشکلاتمون شروع شد. یک مقدار تند خو بود و خیلی زود عصبانی می شد و موقع عصبانیت حرفهایی میزد که ادم رو ناراحت می کرد. توی خونوادش هم طوری بار اومده بود که میشه حرف، حرف خودش بود و جالب این بود که حتی پدر و مادر پیرش هم جرات مخالفت با او رو نداشتند. من هم ادم لجبازی بودم و نمیتونستم موقع دعوا سکوت کنم و نتیجه این می شد که همش بحث داشتیم. با این حال همش به خودم میگفتیم که در اینده همه چیز بهتر میشه و خودمو با این حرفا گول میزدم. تا اینکه نامزد کردیم و مشکلاتمون کم نشد که هیچ بیشتر هم شد. تا دعوایی میشد میومد در خونه و انگشتری که بهم داده بود یا وسایلی که پیشم داشت رو پس میگرفت و مدام در حال حساب کتاب کردن بود. خونوادم با دیدن این رفتاراش اصلا به اینده خوش بین نبودن. تا اینکه بعد دو ماه به خاطر یه دعوایی که بینمون پیش اومد و باعث شد اون منو توی دانشگاه بزنه نامزدیمون بهم خورد. من بهش وابسته بودم و با اینکه خیلی اذیت شده بودم ولی هنوز دوستش داشتم. اوایل مدام تلفنی مزاحمم میشد و تهدیدم میکرد، ولی من محلش نمیذاشتم. دیگه به خودم قبولونده بودم که ما با هم هیچ اینده ای نداریم . تازه فهمیده بودم که با همسر سابقش هم بخاطر همین تندرویهاش و تعصب بیش از حد و بدبینیهاش مشکل داشته و در کمتر از یکسال از هم جدا شده بودن. بعد یه مدت صبح ها که سرکار میرفتم میدیدم سر کوچمون ایستاده. من اولاش خیلی می ترسیدم که بلایی سرم بیاره ولی اون همش گریه میکرد و قسم میخورد که دوستم داره. میگفت بهش یه فرصت دیگه بدم. گفت دارم پیش مشاور میرم و حتی حاضرم برم دکتر روانشناس. گفت هرکاری که تو بگی میکنم. اولاش قبول نکردم اما بعد یه مدت باز هم دلم براش سوخت. با خودم گفتم بذار بهش کمک کنم تا حالش بهتر بشه. ولی شرط کردم که هیچکس از رابطه دوبارمون خبر نداشته باشه. اون مشاوره میرفت، منم چند بار باهاش رفتم و با مشاور حرف زدیم. ولی تا از اونجا بیرون میومدیم باز اش همون اش بود و کاسه همون کاسه. دیگه مونده بودم چه کار کنم. بعد یه مدت گفتم باید بری پیش روانشناس. یکسال پیش روانشناس هم رفتیم ولی فایده ای نداشت. من نمیگم اون بد بود و من خوب. ولی اخلاقامون، سطح خونواده هامون و هیچ چیز دیگمون بهم نمیخورد و مقصر اصلی من بودم که باعث شدم این رابطه انقد کش پیدا کنه. حالا بعد دو سال و نیم که این همه سختی کشیدیم بهم میگه میخام زن بگیرم. حتی یکنفر رو هم دیده.. میدونم اگه ازدواج کنه شاید ایندم عوض بشه. ولی نمیدونم با وابستگیم چه کنم؟ شدم مث یه زندانی که عاشق زندانبانش شده.. من بهش گفتم برو و ازدواج کن شاید با کس دیگه خوشبخت بشی. ولی هر روز خودم دارم عذاب میکشم.. دلم نمیخاد باهاش ازدواج کنم چون میدونم فقط همدیگه رو اذیت می کنیم ولی دلمم نمیخاد اون با کس دیگه ای ازدواج کنه. فقط میخام همینطوری که الان هستیم کنارم باشه.