سلام من دختری بیست و شش ساله هستم فرزندآوری همسر دوم پدرم پدرو مادرم با اختلاف سنی زیاد و فرهنگ پایگاه اجتماعی کاملا متفاوت باهم ازدواج کردند و آرمانی که یادم می‌آید شدت باهم مشکل داشتن برسر هرچیزی وپدرم مادرم ومن رابه شدت کتک می‌زد پدرم اثلامن رادوست نداشت هرروزبه طوروحشیانه وله قصدکشت من رامین زدبه طوری که من تاچندهفته بیماروکاملاناتوان زمینگیر می شدم ونمی توانستم به مدرسه بروم وقتی هم که می رفتم هیچ چیزی متوجه نمی شدم وقتی مریض می شدم پدرم من رابه دکترنمی بر می خواست کلاس پنجم جلوی تحصیلم رابگیردوشوهرم بدهددرخانه راقفل می کرد وقتی به دوران راهنمایی رسیدم با همکاری مدیرمدرسه گولم زدندوکاری کردن کلاس هفتم رادوباربخوانم وقتی سوم راهنمایی رسیدم پدرم وقتی من در مدرسه بودم با مادرم احتمالا بری مسائلی جنسی گلاویزشده و مادرم آب جوش سماورراروی سروبدن پدرم خالی کرده بودو پدرم باوضعی نامناسب با لباس نامرتب و دمپایی باماشین پلیس به مدرسه من آمدوباآبروریزی مراقبین همه هم مدرسه ای هاوهم کلاسی هاومعلمان ومدیروناظم خاروبی آبروکردمن ازخجالت در دستشویی مدرسه پنهان شدم ولی مدیروناظم بی شعور مدرسه ام به همه کسانی که من راد مدرسه می شناختند من راپیداکنندوتحویل پدرم بدهنددیگردرمدرسه مایه تمسخروسوژه خنده وتنهاترازهمیشه شدم پدرم چندین بار دیگر با ماشین پلیس به دنبال من آمدپدرم وقتی به اول دبیرستان رفتم بااینکه تمام معلمان ومدیروناظم وهم کلاسی هایم من رادوست داشتندومی خواستندهرجورشده من را قبول کنند تا حتی شده به هنرستان بروم پدرم اجازه نداد دوماه آخرترم دوم به مدرسه بروم من به زور دوباره در شانزده سالگی باخجالت اول دبیرستان راخواندم ودرسم متوسط روبه بالا بودفقط به شدت دردرس ریاضی ضعیف بودم ناظممان من رابه زوردررشته انسانی ثبت نام کردپدرم مادرم را وقتی دوم دبیرستان وهفده ساله بودم ودوبرادر کوچکترهشت ساله وهفت ساله داشتم طلاق دادپدرم به طوروحشیانه ای هرروزمن راکتک می زدوازمن می خواست هم درس بخوانم هم کارهای خانه رابه خوبی انجام بدهم وهم ازبرادرانم که دومی که کوچک تربودواتیسم داشت نگهداری کنم وبرای مدرسه آماده کنم پدرم وقتی که به مدرسه می رفتم تمام وسائل واتاقم رانی گشت وشب هاجلوی در اتاق من وبرادراول می نشست و ساعت هاوراجی می کردیان ای بلندجوری که نمی گذاشت به دست شویی برویم وآب بخوریم ماهم ازسردردوخستگی وتشنگی بیهوش می شدیم مادرم باهزاربدبختی دوباره به عنوان همسر صیغه ای پدرم بااوازدواج کردپدرم وقتی نوزده ساله بودم ومی خواستم به پیش دانشگاهی بروم به بهانه زیارت قم حرم حضرت معصومه مارابه قم بردسه رو تمام مارابه هیچ هتل و مسافرخانه ای نبردومامجبوربودیم جلوی زائرین جمکران میان آنهمه جمعیت ورفت وآمدبخوابیم بعدهم درکنار ناباوری مارابه روستای خانه پدربزرگ وخاله هاودایی هایم بردوفرارکردقبل ازفرارکاغذطلاق مادرم رابه دایی کوچکترم داده بود به دایی هاوخاله هایم گفته بودمارابزنندوغذابه ماندهندمن بعدازچندروزبابرادرهشت ساله ام ازپیش آنهافرارکردیم وبه منزل یکی از اقوام که دخترخاله پدرم ودخترعمه مادرم می شدپناه آوردیم آنهاهم نه تنها ناپذیر آبی نکردندماراتحویل پدرمان دادن پدرم به شدت به سروصورتم مشت می زدوآنهالذت می بردند افسرده ورنجوربه همراه برادرم با پدرم به شهرآمدیم ودوباره همان آش همان کاسه پدرم وقتی برادرم به مدرسه می رفت میامدباپرخاش جلوی در اتاق من می نشست و بااینکه امتحان ترم دوم داشتم وراجی می کردو آنقدر می ترسیدم که به شدت ادرارم می گرفت وباهزارخواهش والتماس می گذاشت من بروم بابدبختی مادرم ازدست خاله هاودایی های عصبی و روانی ام فرارکردوبه خانه مان پناه آورده شدت لاغروسیاه شده بودند پنهانی اورابه خانه وارد کردم و به اتاق من وبرادراول ساله ام بردم ولباس مناسب به او غذاوآب دادم پدرم که بیرون رفت به او گفتم به حمام برودتاچندروزپدرم نفهمیدبعدشک کردوماحقیقت رابه اوگفتیم و مادرم خودش را روی پاهای پدرم انداخت ودست وصورت اورابوسیدوالتماس کردتادوباره اوراعقدکندوباهم زندگی کنیم پدرم به بدبختی این کارراکردولی مادرم چندماه بعد وقتی من پیش دانشگاهی ام تمام شدرنگ عوض کردم اما نسبت به من بی مهروبی توجه شدن گذاشت پدرم برایم کتاب های کنکور به دومین رابه کلاس کنکوری فریدون ام پدرم را علیه من تحریک می کرده که زندگی شده بودبرادرم که حالاده ساله بودومی خواست به کلاس پنجم برودغیرازاوکسی بتمن حرف نمی زدند به شدت خجالتی وترسوشده بودم و احساس شدید تنهایی روح و روانم راغرق کرده بود دوست داشتم با برادرم بیرون برویم وحرف بزنیم ولی مادرخدانشناس وبی رحمم اوراتحریک می کردکه بامن بیرون نیاید و اگر به زوربامن بیرون بیاید باید حتما بااندک پولی که دربساط داشتم باید همه اش را برای برادرم خرج می کردم و خوراکی می خریدم وقتی هم که پول نداشتم تحت هیچ شرایطی بامن بیرون نمی آمد به شدت مظطرب پریشان وافسرده وکم خواب شدم وهروزدرتنهایی وبی کسی کمترغذامی خوردم و به شدت لاغرشدم تاجایی که در بیست ویک سالگی آذرماه دیگر نتوانستم بخوابم دچارتوهم شدید افسردگی وترس شدید شدم بعدازچهارروزالتماس پدرم من راد بیمارستان اعصاب وروان بستری کردوگفت من همیشه دیوانه روانی بوده ام وباامیدمرگم برگه شوک راامضاکردپدرم دیگرهرگزبه ملاقاتمان نیامدبرادروخواهرناتنی بزرگم هم حتی یکبار به دیدنم نیامدندبعدازمرخص شدنم از بیمارستان خیلی وحشت ازنتهایی داشتم ولی خانواده ام مراتنهامی گذاشتندمخصوصاموقع خواب سال بعد دوباره بیماری ام عودکردومن رابه زوردر بیمارستان بستری کردندبعدازاینکه از بیمارستان مرخص شدم همه خانواده ام پدرو مادرم وبرادرم که حالا کلاس هفتم بودوسیزده سال داشت وحشی وبی رحم وخون خوارشده بودندباهم دست به یکی می کردند و من رامیزدندبامشت ولگدبه سروصورتوبدنم می زدند و باعث شدندعلاوه بربیماری دوقطبی نوع دوبه صرع هم دچاربشوم خلاصه برادرم انگشت وپنجه دست چپم راباتشویق پدرومادربالگدخوردکردوپدربامشت روی پنجه و استخوان کنار پنجه. پای چپم کوبید وآنراشکست وهیچ کس آزمون پرستاری نکردتاسال نودونه وقتی بیست و پنج ساله بودم مادرم آبروی من رای دوبه همه همسایه ها گفت که من روانیم وقرص می خورم وگفت چندسال است آزمون نگهداری می کندو همه را جمع کردتاامسال که عموپسرعمودخترعمووبرادرناتنی بزرگم آیفون،همه شیشه های درحیاط راشکستندومن وبرادرم راسیاه وکبودکردندوپدرم راباخودبردندمادرم هم من وبرادرم های ساله ام را گذاشت و به همراه برادراتیسمی شانزده ساله ام از مردم پول گرفتن دوبه روستای پدربزرگم رفتندپدرم تا چهارده روزبه خانه برنگشت مادرم بعدازپنج،شش روزبرگشت،پدرم گفت که بایدتعهدمحضری بدهم که هیچ چیزازاونخواهم،پول نخواهم،کلاس پدری نخواهم وگرنه من رابه تیمارستان،بهزیستی،یازندان می اندازدمن هم تعهددادم تابامن این کارها آناکندا چهارده تیرچه پدرم به خانه برگشته به شدت پرخاشگر,عصبی،خسیس وگداصفت شده وشعارش این است خودم نباشم جهان نباشدنه موادغذایی لازم و کافی می خردنه لباس نه پول کافی به من می دهد تا اسم پول و لباس وکلای ودرس و دانشگاه می‌آورم به شدت دادوهوارمی کندوبه من حمله می کندو تهدید می کنید که به خانه برادرم برادرزاده هایش می رود و تعهد رااجرامی گذاردوشکایت می کندخیلی می ترسم ومدام احساس پوچی وتباهی،شکست نبودحامی،ترس از گذشته و آینده دارم به خصوص که پدرم عموی غیرمنطقی،پرخاشگر،زورگوودیوانه ام را وکیل اموالش کرده که آزمن ومادرودوبرادرم به شدت متنفراست وبرادرم بزرگترم راکه خودش میلیاردراست وزن وبچه داردود رفاه کامل زندگی می کندو بارها بازبان وعمل نشان داده که آزمن بدش می‌آید و من وبرادرهفده ساله ام راکتک زدراناظرکرده واین دوبعدازمرگ پدرم هرکاری که خواستند می توانند بااموالش بکننداگردوست داشتند به ماهرچقدرخواستندبدهندپدرم حتی برایم کمدلباس ووسائل نمی خردبعدبه همه می گوید من کثیف وبی نظمم واتاقم پرازوسیله است پدرم می گوید بایدحتمابامن هم اتاق باشدوپیش من بخوابدومن نمی خواهم به او وابسته باشم واوخواب راازمن سلب می کندپدرم من رابه دندانپزشکی نمی بردبرایم لباس نمی خردروزهاانقدربادهن وبینی اش صدادرمیاوردوبامادروبرادراتیسمی پرخاشگروبیش فعالم حرف می زند که حتی چند دقیقه هم خواب ندارم اگر هم برادرم ومادرودوبرادرم وراجی ودادوبیدادکنندوجلوی خواب و استراحت مرابگیرندبازهم ازآنهادفاع می کندپدرم به من فحش رکیک می دهدوباکمربندومشت به بدن من ضربه می زندعمووخانواده اش وبرادرناتنی وخواهرناتنی ام که خودشان و فرزندانشان درنازونعمت وپول غرقندچشم خوشی من راندارندوجلوی پیشرفت ومخصوصاتحصیل من رامیزدندبامشت گیرندعمویم هرروزگزارش کاراز پدرم می خواهدوباپدرم درتماس است ومی گوید من باید فقط نوکری وخدمت کنم و به زور ازدواج کنم وچون دوقطبی نوع دووصرع دارم درس برمن حرام است من دوست ندارم مثل مادرم بدبخت شوم ویرایش نوکری ومسائل جنسی کسی بامن ازدواج کندفقط برای پرشدن شکم وگرسنه نماندن وبرای هزارتومان ازشوهرم گدایی کنم ودرضمن توانایی اداره زندگی خودم راهم به زور دارم چه رسد به شوهرداری وبچه داری الان خیلی گنگ وگیجم وراه درست را نمی توانم تشخیص بدهم،غمگینم وازگذشته و آینده ام ناامیدوپریشانم احساس شکست وتباهی زندگی وجوانی ام را دارم لطفاراهنمایی کنید که بااین زندگی وضعیت ومشکلاتم وخانواده وفامیل بی رحم وزورگووبی منطق چه کنم؟باتشکربه امیدکمک وراهنمایی کامل وکافی