سلام خسته نباشید
من واقعا به کمکتون احتیاج دارم،من یه دختر ۲۰ سالم از یه شهر کوچیک و یه خانواده تعصبی،یه خاله دارم که خونشون رو به روی خونه ماست و خیلی باهاشون صمیمی هستیم خانوادگی،این خاله‌ام یه پسر داره که بزرگترین مصیبت دوران زندگی منه به شدت وقیح و پست و ه*ر*ز
ماجرا مربوط به سالها پیش میشه،پدر و مادر من به شدت به خانواده خالم اعتماد دارن و من کلا بیشتر دوران کودکیم رو خونه‌ی این خالم بودم،من آدم درونگرایی هستم و حتی نمی‌تونم با مادر خودم ارتباط برقرار کنم،به دلیل شرم و حیا بوده،نمی‌دونم حالا به هر دلیلی من به شدت موجود چشم و گوش بسته‌ای بزرگ شدم و اصلا اطلاعاتی در این باره نداشتم،شرایط رو و اتفاقاتی که ممکنه بیفته نمی‌دونستم،از اونجایی که کلا خونه‌ی خالم زیاد می‌رفتم و باهاشون صمیمی بودیم خب منم با بچه‌هاش صمیمی بودم و با این پسرش تقریبا بزرگ می‌شدم،اما وقتی اون پسر بزرگ تر شد(دبیرستان و اینا)کلا عوض شد،خیلی وقتا سعی می‌کرد به من بچسبه و اندامم رو لمس کنه،حتی الان که بهش فکر می‌کنم منو محکم به خودش می‌چسبوند و آلتش رو از پشت بهم می‌مالید،قسم می‌خورم که من اونقدی بچه بودم که نه توانی برای مقابله داشتم و نه درکی از شرایط…تلاش می‌کردم جیغ بزنم ولی دهنمو محکم می‌گرفت…حتی جلوی خالم دستشو روی رون من می‌کشید و خالم هیچی نمی‌گفت…کم کم احساس خطر کردم و الان ۱۰ یا ۹ سال میشه که اصلا پامو خونه خالم نذاشتم و همه می‌دونن به شدت از خودش و مخصوصا پسرش متنفرم…اون ماجرا چنان تاثیرات وحشتناکی روی زندگیم گذاشته که نمی‌تونم براتون توصیف کنم،الان که بزرگتر شدم و آگاه تر،نمی‌دونم خدا رو شکر کنم که احساس خطر کردم و یهو کل ارتباطاتم رو بریدم یا اینکه غصه بی‌پناهی و ناآگاهی دختر بچه‌ای رو بخورم که واقعا تقصیری توی این شرایط نداشته و نداره،من در تمام طول زندگیم همیشه حد و مرزها رو رعایت کردم تا اینجا و حتی توی کوچکترین مسئله‌ای به اعتماد خانوادم خیانت نکردم،نمی‌دونم شاید اون ماجرا باعث شد وسواس پیدا کنم روی اینکه همیشه قانون مدار و درست عمل کنم،ولی با تمام اینها این واقعیت که من دخترم و همیشه انگشت اتهام سمت منه رو چکار کنم؟،این پسرخاله من توی تموم این سالها بارها بیان کرده که تو یا فقط مال منی یا هیچکس و خودش و مادرش شدن کابوس زندگی من،من خیلی می‌ترسم که توی اون ماجراها پرده بکارتم آسیب دیده باشه(یه بار انگشت داخل واژنم رفته)و از طرفی نمی‌تونم توی شهرم برای معاینه به مطب مراجعه کنم،می‌ترسم پردمو از دست داده باشم و ماجراها درست بشه و حتی پدر و مادر خودمم بهم اعتماد نکنن،نمی‌تونم هم خودم به یه شهر دیگه برم و حتی نمی‌تونم با مادرم صحبت کنم،هیچ کس هیچ چیز از این موضوع نمی‌دونه جز دوست صمیمیم که سربسته یه چیزایی بهش گفتم با اینکه می‌دونم قابل اعتماده پشیمونم ولی حتی اونم نمی‌دونه که درباره بکارتم نگرانم و فکر می‌کنه مشکلی نیست،دارم روانی میشم بخدا،توی شهری که هستم و کلا استان هم هیچ دکتر روانشناس درست حسابی نیست که بهش مراجعه کنم درواقع تنها راه حلم الان شمایید،نمی‌تونم دیگه تنهایی این ماجرا رو با خودم حمل کنم،۱۰ سال تنهای تنها روی دوش خودم حملش کردم،دیگه نمی‌کشم،ترس بی‌آبرویی کار نکرده امونم رو بریده،مگه کسی اصلا در اون صورت به من اجازه توضیح میده؟…و اینکه من تازگیا کم کم احساس می‌کنم از یه آقا پسری خوشم اومده ولی خب مگه ممکنه اونقد به من اعتماد کنه که مشکلی برامون پیش نیاد؟مگه ممکنه درک کنه کسی که من بی‌ تقصیرم؟…احساس می‌کنم همه جوره حق یه زندگی عادی ازم گرفته شده،با خودم فکر می‌کنم که گذشته‌ام بهش مربوط نیست ولی خب این پسرخالم بارها تهدید کرده اگه چرت و پرت و دروغ تحویلش بده چی؟…و یا این که اگر بکارتم رو از دست داده باشم و راضی نشم گواهی بگیرم،بعد ازدواج ممکنه این آقا بدگمان بشه و کلا عوض بشه….خواهش می‌کنم کمکم کنید،با مادرم نمی‌تونم در این باره صحبت کنم چون می‌ترسم خیلی غصه دار بشه که قطعا میشه…نمی‌دونم باید چه غلطی بکنم…من خیلی تو زندگیم سختی کشیدم،بچگیم یه گوشه قایم می‌شدم و شاهد دعواهای پدر و مادرم بودم،بعدم قهر کردنای مادرم و ترس بچه طلاق شدن،و چون بچه بی‌حاشیه و درس خونی بودم فامیل که به شدت هم حسودی همیشه سعی کردن یه شایعه‌ای چیزی برای من درست کنن،سال اولی که کنکور دادم،نزدیکای کنکور  پدر بزرگم که از جون عزیز تر بود رو از دست دادم،با فاصله کمی مادربزرگ پدریم مریض شد و چندماه شاهد جون دادنش بودم تا وقتی که فوت شد،بعدشم پسرعموم مرتکب قتل شد و کلی تهدید به مرگ شدیم،الانم باز درگیر دعواهای ملکی شدیم ناخواسته و تهدید می‌شیم همچنان،بخدا که دیگه هیچ کدوم از این استرسا رو نمی‌تونم تحمل کنم تنهایی،به پوچی مطلق رسیدم