با سلام و خسته نباشيد
ضمن تشكر از سايت خوبتون
من يه دختر بيست و يك ساله هستم كه خيلي حساسم و با يه حرف كوچيك اشكم در مياد و تقريبا زيادي احساسيم ..مادرم از پدرم ده سال بزرگتره و پدرم چهارساله كه ازدواج دوم داشته و از اون زمان ما خواستيم كه با زنِ بابام خوب باشيم و ظاهرا انگاري كه برعكس باشه و اون هر بار يه فتنه به راه مينداخت كه دعوا و بحث پيش بياد (پيش هم زندگي نميكنيم و پدرم يه شب پيش زن دومشه و يه شب خونه ي ما) در واقع با مادرم طلاق عاطفي گرفتن و چند سري دعوا هاي بزرگي رخ داده و حتي اجازه نداده من دانشگاه برم و اين موضوعات منو منذوي كرده در صورتي كه اونا اصلا نميبينن حتي بهم شوك وارد ميشه بين دعوا و دستام ميلرزه و از استرس زبونم بند مياد و كلا اونا نميبينن… هر روز من شده نقاشي كشيدن و فضاي مجازي و يه نفرم با تمام وجود دوست داشتم و هيچوقت اجازه ندادم ناراحت بشه حتي از مشكلاتم دلم نميومد براش بگم كه ناراحت نشه به رفتاري كه داشت پسر خوبي بود و توي سن كم روي پاي خودش ايستاده بود اولش فكر كردم دوستم داره ولي بعد يه مدت تركم كرد و متوجه شدم عشق سابقش برگشته توي اين سه ماه سعي كردم كه بهش فكر نكنم اما نميشه در واقع حس ميكنم براي هيچكسي مهم نيستم نه خانواده نه بيرون از خانواده و همه منو ترك ميكنن و تمام مدت توي اتاقمم و مامانم به خوابيدن و گرشي دست گرفتنمم فوق العاده گير ميده احساس ميكنم نه ميتونم بخابم نه اجازه دارم درس بخونم نه اجازه دارم بيرون برم نميدونم بايد چيكار كنم هربارم خواستم با شرايط خودمو وقف بدم يه مشكل جديد اومده كه كلا بيخيال بشم