5
تنهایی
باسلام.بهم گفتین خودمو سرگرم کنم برم بیرون. ورزش کنم.من همه این کارا رو می کنم ولی اصلا انرژیم تخلیه نمیشه واسه خودم اهنگ میزارم میرقصم ولی شب که میشه دوباره روز از نو روزی از نو.به نظرتون واسه یه مدتی با یکی نباشم؟
دوست عزیز اولا” در ادامه همون مطلب قبلی توضیح میدادید …
به هرحال باید بدونید که این یک حس خدادایه و قدرتشم زیاده وبخاطر همین حس هست که افراد وارد ازدواج و تشکیل زندگی مشترک میشن …دوست عزیز شاید نتونید این حس رو ترک کنید ولی باید تعداددفعات خودارضایی رو کاهش بدید تا ذهن شما به این کار اعتیاد پیدا نکنه و در آینده و رابطه جنسی که با شوهرتون دارید دچار اختلال و سردی نشید
سلام من ۱۸ سالمه و حس می کنم افسرده شدم چند سال پیش زندگی خوبی داشتم با پسری دوست بودم ۳ سال.همهچیز خوببود دوستو اشنا زیاد داشتم اما یعد یک مدتهمه چیز خراب شد . خانواده و پدر من همیشه با موضوع دوست پسر مخالف بودن و از رابطه منو دوست پسرم اطلاعی نداشتن اما یه شب که تولد یکی از دوستام بود همراه مهدی (دوست پسرم)رفتیم اون شب با مهدی دعوام شدو اون رفت طرف دختری دیگه منم حال خوبی نداشتم حسابی مست کرده بودم خیلییی بیشتر از حد معمول خورده بودم اینو اونجا همه فهمیدن اما کسی جرعت نمی کرد جلوی منو بگیرهتا به خودم اومدم دیدم ساعت ۱ شبه و من قرار بود ۹ خونه می بودم پدرو مادرم نمی دونستن من تولدم اونم قاطی…اونا فکر می کردن من کلاسم اما الان می دونستم اگه برم خونه اونم با این وضع بی چاره میشم…دوستم زنگ زد و گفت که مامانمینا ادرسو پیدا کردنو دارن میان اینجا ۳ تا از پسرا گفتن ما باهات میایم سری حاظر شدمو با ماشین اونا دور شدیم مهدیم با ما اومده بود وقتی از استرس رو به موت بودم دستمو گرفت گفت بام می مونه تا اینگه از خونه بش زنگ زدنو گفت باید بره و منو سپر به اونا و رفت گوشیمم ک من کلن گم کرده بودم ساعت طرفای ۳ بود که رفتن یه جا و شام خریدن گوشیه پسرا مدام زنگ میخورد و دوستاشون ازشون میخواستن که منو ببره پیشه بابام چون بابام داره همه جارو می گرده و به پلیس خیر دادن کم کم پسرا شروع کردن و اروم ارومبهم دست می زدن اما برام مهم نبود تنها پیز مهم این بود که من کجا برم کجا بخوابم من تصمیم بر گشتن به خونرو نداشتم و میخواستم فرار کنم.اونققققدددر پسرا در گوشم خوندن برگرد و برگرد خونه که کلافه گفتم منو پیاده کنن منو ۲ تا کوچه پایین تر از خونمون پیاده کردنو رفتن تا رفتن ماشینه خوارمو همسرشو دیدم ک ساعت ۴ صبح چرخ میزدو تا منو دیدن سوارم کردنو بردن خونه بابام اون شب باهام اتمامه حجت کردو گفت دیگه حق ندارم بیرون برم وضع خونمون وحشتناک بود کسی حال خوشی ئداشت نه گوی داشتم و نه حق زنگ زدن به دوسنامو به سوپر مارکت رفتن الان یه سالو نیم می گذره و من هنوز توی خونه زندانیم و از خیلی چیز ها محدود وضع مالی خوبی داریم و هر چیزی که بخوام سری برام محیاست اما طرز فکر پدر و مادرم داره منو می کشه همش یا در حال خوابم یا در حال اهنگ گوش دادنو گریه کردنو قبطه خوردن به اینکه چرا اینا پدر مادر منن اگه می خوام برا تفریح با خواهرم باید برم اونم پایست اما خب ۱۰ سال ازمبزرگتره به نظرتون من باید پی کار کنم دارم دیوانه می شم اونا منو ۲ ساله از عشقم جدا کردن از همه ووومنی که دورم همیشه شلوغ بود الان غیر از ۳٫۴ تا دوست هیچ کسو ندارم .تو رو خدا بگید من با این والدین چی کار کنم؟ من بزرگ شدم…اونا نمی خوان اینو باور کنن
دوست عزیز سوالتون اشتباهه … شما باید میگفتید چه کاری با اخلاق و رفتارتون بکنید ؟ این شما هستید که با بی مبالاتی خودتون و خانواده رو به دردسر انداختید … کمی فکر کنید اگر در حالت مستی اتفاقاتی میفتاد و شما در برابر خودتون و یا همین به ظاهر عشقتون چه جوابی داشتید که بدید ؟ اعتماد به سختی بدست میاد و تا وقتی که برای خانواده خودتون قابل اعتماد نباشید شرایط تغییر نخواهد کرد و برای هیچ فرد دیگه ای هم قابل اعتماد نخواهید بود … پس کمی از بچه بازی دست بردارید و موقعیت خودتون رو پیدا کنید شاید بتونید مشخص کنید در کجای این زندگی ایستادید و ازش چه انتظاری دارید
سلام من ۲۰سالمه زندگی خوبی دارم خوانواده مهربونودودلسوزی دارم دوستای فوقولعاده دارن دانشجوهستم کارخوبی هم دارم ولی هیچکدوم ازاینانمیتونه رازیم کنه همیشه ناراحتم زودعصبی میشم احساس میکنم یه چیزی توزندگیم کمه من دچارعشق یکطرفم وهمون باعث شده گوشه گیربشم زیبایی های زندگیمونبینم کارم شده گریه کردن آهنگ گوش دادن سرکلاس هم حواسم به درس نیست سرکارمم تمرکزندارم احساس میکنم اعتمادبه نفسم خیلی اومده پایین احساس تنهایی میکنم به خاطراین عشق لعنتی نمیتونم به کس دیگه ای فکرکنم یایکی دیگروواردزندگیم کنم چون میدونم نمیتونم دوسش داشته باشم میشه راهنماییم کنید؟
بهترین توصیه برای شما در این سن با تمام سختیاش فراموش کردن همین عشقیه که شما بهش میگید لعنتی …بسیار ساده است تا وقتی که خودتون رو درگیر چنین احساساتی کرده باشید در هیچ زمینه ای رشد نخواهید کرد … چون هر کاری و هر احساسی زمانی برای خودش داره … و برای شما ۲۰ سالگی سن عاشق شدن نیست
پس انتخاب با خود شماست