چند سال پيش كه ازدواج كردم حتي ازقبل ازعقددخالتهاي مادرشوهرم ماراهمراهي كردازآنجاكه مابدليل عجله زياداو براي عقدحتي دركلاس مشاوره قبل ازازدواج شركت نكرديم(خودمان هم ازضرورت اين كلاس ناآگاه بوديم)و همان ابتداباردارشدم و به منزل وشوهرم ويارداشتم اين بودشروع زندگي ما با دخالتهاي مادرشوهرم .من مشكل را درخودم هم مي بينم كه مهارت نه گفتن درمقابل نظرات و برنامه ريزيهاي اورا باخوشرويي و بدون بغض نداشتم وبراي همين دردلم مي ريختم. بيشتر مشكل ما برسراين بودكه او(منزلشان درشهرديگري كه يكساعت بامافاصله داشت بود) براي رفت وآمدبه منزل خودش وفاميل شوهرم دائم برنامه ريزي مي كردو اول باشوهرم هماهنگ مي كرد وبعد به من خبر ميداد. پس از ازدواج عزت نفس و اعتماد بنفس من خيلي پايين آ«د.پدروومادرم بدليل بيماري برادرم خيلي كم رفت و آمد داشتند ومن ازاينكه هرجمعه وايام تعطيل آنهاتنهابودند وبايد به منزل فاميل شوهرم بروم ناراحت بودم و با شوهرم مخالفت مي كردم و اگر هم روزي به مهماني شان نمي رفتيم ازصبح تاعصر چندين تلفن به منزلمان مي زد و ماجواب نميداديم وبحث و جدلمان رابيشتر مي كرد.زن صبوري نبودوبخاطر اعصاب و استرسش هميشه دارو مي خورد.برعكس مادرم صبور بود ولي يكبار(14سال پيش)بدليل غرزدن هاي من به شوهرم جملاتي گفته بود ازجمله« چرابايد پشت سرهم به منزل مادرت بروي و بااوتماس داشته باشي»( مادرشوهرم تماسهاي تلفني اش باشوهرم هميشه زماني بودكه شوهرم سركاربودومن ازاين بابت حس بدي داشتم. شايدبدليل دخالتهاي بيش ازحدش.اوحتي درمنزل ما نحوه پختن غذارا به من تحميل مي كرد. )شوهرم اين گفته هاي مادرم را از14سال پيش تاكنون به رخم مي كشه و تاكنون تاوان اين بار را به دوش مي كشم شوهرم ميگه هروقت يادم ميادناخودآگاه عصبي مي شم. واگرموردي پيش بياد كه دوباردرهفته بخواهيم به منزل مادروپدرم برويم مخالفت مي كنه و نميذاره دختر14ساله ام هم به آنجابيادو ميگه خودت برو.و ميدونه كه منم بدون دخترم كه عاشق رفتن به خانه مادربزرگ است به آنجا نمي رم و اين حال هممون رابسيارخراب ميكنه.درضمن من وشوهرم تحصيلات كارشناسي ارشدداريم ومن درخارج ازشهركارميكنم و ازساعت 6صبح تا5بعدازظهردرمنزل نيستم (ازاين ساعت كاريم بسيار ناراضي هستم چون هميشه دخترم درمنزل تنهاست وبخصوص درايام تعطيلات اجازه اينكه به منزل پدرومادرم برود نميده )زماني هم كه به منزل ميام چون ساعات طولاني درمنزل نبودم احساس گناه مي كنم و درمنزل ميمانم و منزل پدرومادرم بدون شوهرم نميروم چون او هم بسيار به من ودخترم وابسته است .پيش مشاوررفتم مشاورخواسته كه اوهم درمشاوره شركت كنه ولي امتناع ميكنه .به هرراه حلي كه فكر مي كنم، بدليل وجودفرزندم بابن بست مواج مي شوم. وقتي هم كه ازسركار ميام براي اينكه شوهرم ازتنهاماندن خوشش نمياد بايد درمنزل بمانم فرزندم هميشه ميگه من تنهام و بدليل اين سخت گيريهاي شوهرم من حاضر نيستم فرزنددومي داشته باشم.ازپس ازازدواجم هيچوقت ازته دل نخنديدم. از همفكري شما سپاسگزارم و منتظرراهكارعملي براي ازبين بردن اين كينه وحس انتقام ازدل شوهرم هستم.
نه گفتن باخوشرويي-كينه-گذشت