سلام من مردی 34 ساله هستم.
دو سال از ازدواج من گذشته و زندگی نسبتا آرامی دارم. همسر من تک فرزند و بسیار حساس است تا جایی که از حرف زدن من با صدای بلند هم ناراحت میشود و برای یکی دو روز ناراحتی ادامه داره. من اهل دوست دخر و اینا نبودم.
قبل از آشنایی با ایشان همکاری داشتم که مدتها زیر سر گذاشته بودم و همیشه حواسم بهش بود. به اون پیشنهاد ازدواج دادم ولی اون به شدت اییین موضوع رو رد کرد. بعد از پیگیری زیاد علت رو گفت. به خاطر اینکه اون با پسر داییش عقد کرده بود و بعد از دو سه ماه به خاطر دعوایی که بین داداش بزرگتره اون با پسر داییش اتفاق افتاده بود مجبور به طلاق شده بود. بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم من پذیرفتم که با این زن ازدواج کنم.
حدود 6 ماه باهم دوست شدیم و روابط سالمی داشتیم. تماس در حد کم. پیامک و دیدار های ماهی 3یا 4 بار. روز به روز علاقه مون بیشتر میشدو از اولش بنا رو به ازدواج گذاشته بودیم. تا اینکه من با خانواده خودم در باره این خانوم حرف زدم تا بریم خاستگاری. اما با مخالفت شدید خانواده روبرو شدم. البته میدونستم اینطور میشه و کمر به راضی کردن خانواده بستم. علت مخالفت در واقع همین ازدواج قبلی ایشون بود ولی در شکلهای دیگه مثل فرهنگشون به ما نمی خوره . خیلی دختره روداره ، در حد تو نیست ، تو ادم ساده ای هستی و از پس اون بر نمیای و … نمود پیدا میکرد.
تا اینکه من خانواده ام رو راضی به تماس با مادر ایشون کردم. بعد از تماس دوباره حرفا شروع شد که مادر دختره خیلی سربالا جواب داده و مارو دست انداخته و … . خلاصه خانواده من در تماس بعدی جواب مادر دختر و شنید که دختر من قصد ازدواج نداره حالا بدون هیچ سوال دیگه ای خداحافظی و تلفن قطع کردن و به من گفتن دیدی دختره نمیخاد و … آبروی من رفت.
بعد به اون خانم گفتم که چرا اینجوری شده گفت مادرم بدون هماهنگی با من جواب داده و .. اونم وارد مذاکرات برای راضی کردن مادر شد. تا اینجا پدر دختر خانم مریض بد حال بود و وارد مذاکرات نمیشد. خلاصه یه 2 یا 3 ماهی گذشت تا اما خانواده ها راضی نشدن. تا اینکه پدر خانواده دختر فوت کرد. تو این مدت هم من با دختره ارتباط داشتم و جویای احوالاتش بودم و حتی در مراسمات پدرشون هم شرکت کردم.
تو این مدت ما حدود 4 بار به این نتیجه رسیدیم که قسمت هم نیستیم و بیخیال شدیم. اما این محبت بین ما واقعی بود ظاهرا و بعد از مدتی هر دو پشیمان میشدیم.
به هر حال من یه ملاقات اتفاقی برای دختر خانم در محل کارش با پدرم ترتیب دادم و اونجا خانم رو به پدرم نشون دادم و پدرم در رابطه با کار با ایشون حرف زو و از اخلاق و … خیلی خوشش اومد. من بعداز گذشت 1/5 سال موفق شدم خانواده خودم و راضی کنم.
خانواده من اینبار دیگه به طور جدی پیگیر این وصلت شدن. اما اینبار خانواده دختر بودن که مخالفت میکردن. پدر که فوت شده بود همه کاره مادر و همون داداش بزرگه بود که باعث طلاق در زندگی قبل اش هم شده بود.
یه روز در پارکی قرار ملاقات گذاشتیم تا حرفامون رو نهایی کینم. حرف زدیم و نتیجه اون جلسه این شد که اینبار اگه خانواده دختر هم قبول نکرد خود خانم بیاد از طریق دادگاه با هم عقد کنیم و دیگه نذاریم چیزی بین ما مانع بشه.
در همین لحظه گشت ارشاد اومد و هر دوتای مارو گرفت و برد اماکن. به جرم نشستن و حرف زدن تو پارک. خیلی اتفاقی. از اونجا پلیس ها خانوم رو مجبور به تماس با خانواده اش کردن و اون هم زنگ زد مادر و داداشش اومدن و دیگه بقیه داستان معلومه بد بیراه و ناراحتی کردن و …
از اون روز به بعد نه دیگه اون دختر سر قرار اومد و نه جواب تلفن داد. فقط یه بار تلفنی حرف زدیم که گفت دیگه بین و شما همه چیز تمامه و بدون هیچ دلیلی و علتی و … این شور و عشق و جونی نا تمام موند. اون موقع به خاطر اینکه منم خیلی ازش دلخور بودم دیگه پیگیری نکردم و همچنین گذاشتم این حرکت برادران نامرد گشت ارشاد رو به عنوان قسمت نبودن این ازدواج. باز پیش خودم گفتم عشق یه طرفه به چه دردی میخوره من خودم فنا کردم برای دختری که اینقد راحت کنار کشید و در صورتی که میدونست همیجا با جسارت از خانواده اش جدا بشه و… دیگه یه چند ماهی به خودم وقت دادم تا اوضاع فکری و ذهنی ام ترمیم بشه. حدود 4-5 ماهی گذشت وقتی فکرش از سرم رفت شروع کردم به خاستگکاری رفتن.
بعدش دیگه به حرف خانواده گوش کردم و به قولی سرم به سنگ خورده بود و شروع کردم به خاستگاری تا اینکه با خانومی 2 سال کوچکتر از خودم ازدواج کردم. الان بعد از گذشت حدود 2 سال هنوز عشق اولم برام تموم نشده و هنوز هم با خاطراتش زندگی میکنم. راستش خودم و مقصر میدونم که چرا بیشتر پیگیر نشدم. چرا همه چیز و به قسمت سپردم و کوتاه اومدم.
الان با وجود آرامش در زندگی هیچ لذتی از زندگیم نمی برم و همیشه دوست دارم با اون عشق اولم زندگی کنم. هر موفقیتی تو زندگیم رو با اون دوست دارم و …
هیچ وقت ازش متنفر نشدم و …
الان مشکل من اینه که این مساله در زندگی الانم هم تاثیر میذاره و همش تو لاک خودم هستم. و همسری دارم که عاشق منه و من حتی نمیدونم باور کنم که اونم عاشق من هست یا نه. چون خیلی زود رنجه با هم جر و بحث و قهرهای زیادی با هم داریم.
بعضی وقت ها میگم کاش میشد این زنم و طلاق بدم و برم همون رو بگیرم دوباره سعی کنم. یا به عنوان زن دوم اونم بگیرم. ولی واقعا اینها خاسته دلم نیستو من هیچ وقت راضی نیستم این زندگیم رو از هم بپاشم.
به نظر شما چکار کنم نجات پیدا کنم از این افکار و روحیات و …؟