سلام. من خانمی 23 ساله ام و شوهرم 25 ساله. اول از خودم بگم آدمی درون‌گرا و ساکت و کم حرف و مقرراتی و نگران حرف مردم و… هستم.
ده سال پیش پدرم تصادف کردن و از ناحیه گردن دچار آسیب نخاعی شدند. و فک کنم این موضوع رو کل خانواده ما ک 4 تا خواهر و مادرم هستیم تاثیر زیادی از همه لحاظ گذاشته…بخاطر کارای پدرم دوتا از پسرعمه هامون تا 5 سال باما زندگی میکردن. و وقتی من و خواهرم به دوران پشت کنکور رسیدیم موضوع ازدواج مارو با یکی از پسر عمه هام مطرح کردن… یعنی اینجوری که چون اینا واسه پدرتون زحمت کشیدن شما هم باید بجاش باهاشون ازدواج کنید… درصورتیکه ن من و ن خواهرم هیچ حسی بهشون نداشتیم و حتی به ازدواج با اونا فکر نمی‌کردیم. ولی تا دو الی سه سال این فشار رومون بود و فضای خانه هم از این لحاظ و هم از لحاظ روحی خودمون تو تشنج بالایی بودیم و فقط آرزو میکردم ی پسر خوب بیاد خواستگاریم تا خلاص بشم از این فضا… من خودم پایبند به چارچوب و احکام دینم و همه چیزو رعایت میکردم چون میخاستم در آینده فقط با شوهرم باشم. تا اینکه همسرم اومد خاستگاری و دیدم 50 درصد به بالا ملاک هامو داره ولی نمی‌شناختمش از لحاظ رفتاری چون غریبه غریبه بودیم.
خود همسرم هم مشکلات شکاک بودن خودش رو بخاطر خاستگاری های قبلی ک رفته بود و دخترای چادری ک تو زرد از آب دراومده بودن باعث این موضوع شده بود. البته الان به شدت اونموقع نیست ولی هنوز هست و منو واقعا عذاب میده… دیگه رفتارا و حرفای ی مردی ک اعتماد نداره چجوره؟ همونجور… واقعا حس میکنم بهم اعتماد نداره.. همش میگه نگاهت به بقیه پاک نیست درصورتیکه واسه من عادیه و قصد و غرضی هیچوقت نداشتم. ولی اینجور چیزا ایقد بهم گفته ک واقعا فک میکنم دختر بدی هستم.
آشنایی ما کاملا سنتی بود و جلسات آشنایی فقط ی جلسه خواستگاری و ی جلسه در مکان عمومی بود. ما حدود 9 ماه هست ازدواج کردیم. 3 ماه نامزد و 10 ماه هم عقد بودیم.
دوتامون غریبه بودیم ولی از ی استان. من همیشه تا ناراحت میشم مخصوصا از شوهرم تو خودم میرم و سکوت میکنم و باهاش حرف نمیزنم و اگه شدت ناراحتیم زیاد باشه دستام یخ میزنن و میلرزن. گریه هم میکنم.
تو عصبانیت داد میزنم و بعدش دوباره چرخه ناراحتی شروع میشه… خیلی طول میکشه تا حالت عادی برگرده.. یعنی تا شوهرم نیاد معذرت خواهی و باهام صحبت نکنه و ابراز عشق نکنه دلم سرد میمونه.. شوهرم همش اعتراض داره ک مدت سکوتم طولانیه و همش اینکه من باید بیام جلو و رابطه رو درست کنم و اینکه من هیچوقت اونو از ناراحتی درنیاوردم و بهش توجه ندارم و…
ما دوتامون در طول آشنایی تا ازدواج دانشجو بودیم و از هم دور بودیم. الانم ک ازدواج کردیم شوهرم ی شهر دیگه ماموریت داره و ما خونه پدر شوهرم اینا زندگی می‌کنیم و در ماه حدود 6 تا ده روز همو می‌بینیم.
واقعن نمیدونم چکار کنم ک موقع ناراحتی بیام ناراحتیمو بگم؟ سکوت نکنم… اکثر اوقات فکرای منفی میاد سراغم. فکر مرگ خودم و عزیزم.. فکر خودکشی. فکر اینکه من مردم و شوهرم رفته زن گرفته.. با اینکه شوهرم خیلی آدم خوبیه و مومن و خیلی خیلی منو دوسم داره بعضی وقتا میگم نکنه از من خسته شده و بره.. هرچند هرچه دعواهامون ک بیشتر شده این جملات ازش می‌شنوم ک دیگه مث سابق دوست ندارم و سرد شدم و…
موقع نامزدی ی دعوا کردیم ک موضوعش مربوط به همین حالت ناراحت من بود ک شوهرم میگفت شاد باش و فکرای منفی نکن و… ولی یجوری اونموقع گفت ک به من برخورد و حالت سردی نسبت بهش دست داد و از اون موقع هر چ بیشتر دعوا میکنیم تو دلم سرد تر و بی تفاوت تر میشم. مثلا قبلن اگر دعوا میکردیم بیشتر تو فکرش بودم ولی الان خیلی کمتر بهش فک میکنم و انگار چیزی نشده و واسم اهمیتی نداره…
شوهرم همینطور… درصورتیکه فقط 9 ماه از ازدواجمون میگذره.
واقعا هم وقتی شوهرم ناراحته و عصبانیه نمیدونم باید چکار کنم ک آروم بشه… هرچند کارای کوچیک بنظر خودمم انجام بدم شوهرم میگه تو نمیدونی و نمیتونی منو آروم کنی… نمیتونی منو به آرامش برسونی. مثلا اگرم کاری کنم میگه از ته قلبت نبوده… خب وقتی من خودم همون لحظه ناراحتم چجور دیگری رو آروم کنم؟ همسرممم میگه یبار تو منو آروم کن…
شوهرم میگه دیگه کارم به جایی رسیده ک باید خودم بیام بگم ک آرومم بکن… آخه پشت تلفن جز با پیام و تلفن چکار میتونم بکنم؟
من خودم قبول دارم ک تو مسائل عاطفی و ابراز احساسات میلنگم و مهارت ندارم ولی واقعا دوسش دارم شوهرمو. اما شوهرم باور نداره اینو. اما من باورش دارم ک منو دوسم داره…
واقعا بعضی وقتا دیگه ایقد خسته و ناامید میشم از خودم میگم نمیخام شوهرم با من زجر بکشه دوس دارم زندگی آروم و شادی داشته باشه ن اینکه مث من بشه. بعضی وقتا ایقد ناراحتم میگم طلاقم بده و زندگیتو با من تباه نکن…
واقعا از خودم خسته شدم… لطفا بگین مشکل من چیه؟ چرا نمیتونم مث بقیه زنا زنونگی کنم و شوهرمو راضی نگه دارم؟ همیشه شوهرم میگه دخترونگی کن و… با اینکه خودم خیلی دوس دارم و تا تنهاییم همه کار میکنم ک همسرم خوشحال باشه… اما احساس میکنم رفتارم خوب نیست و بداخلاقم و زودرنجم. چکار کنم زندگیم بهتر بشه؟ قهرامون حتی به ده دوازده روز میرسه.. و فاصلهمون هر چی بیشتر میگذره بیشتر میشه.. و واقعا اینو نمیخام. نمیخام الگو بدی واسه بچه های آیندمون بشم.
(البته بگم من تو مسایل زناشویی خیلی مشتاقم حتی خودشم اعتراف میکنه ک من پر حرارت نسبت به این موضوع و استقبال میکنم)