سلام.وقت بخیر.هفت سال هست که ازدواج کردم با شوهرم دوست بودم و بعد از کلی اصرار و تحقیق و..مادرم قبول کرد که با شوهرم ازدواج کنم.دو فرزند پسر دارم.پدرم ۱۳ سال پیش فوت کردن.خانواده شوهرم ابرومند و در سطح همدیگه هستیم‌.و شوهرم ایراداتی داره ولی در کل به من و بجه ها میرسه و اشکال بزرگش خودرای بودن و غرورشه.ما دو تا خواهریم و از وقتی پدرم فوت کردم مادرم همیشه به بقیه وابسته بوده و همیشه همه از هر چیز کوچک زندگیمون خبر داشتن و از طرف بقیه به خصوص خانواده عموم که زنشون خاله ام هم میشن اذیت شدیم و اینو از چشم مادرم میبینم چون خیلی در جریان زندگی ما بودن.بخاطر ازدواج من و اینکه چون خانواده شوهرم مورد قبول اونا نبودن ارتباطشون با بسیار کمرنگ و حتی بی رنگ شد.بعد از خانواده عموم مادرم به بقیه رو اورد و در کل همیشه همه تو زندگی خانوادگی ما بودن.حدود چهار سال پیش خواهرم اعلام کرد با یه پسر از شهر کرج دوسته و میخواد با اون ازدواج کنه من به شدت مخالف بودم چون رفتار ای نادرست از اون پسر و رفتارش با خواهرم و کلا از همه لحاظ مناسب ما نبود تا ناچار شدم به شوهرم بگم تا اون که مرده احتمالا بتونه جلو خواهرم رو بگیره ولی خواهرم خیلی تو روی همه وایساد با وجود همه مخالفت ها و اینکه همه پی برده بودیم این مرد به درد خواهرم نمیخوره خواهرم محکم جلو همه وایساد و اخر پنهانی با مادرم عقد کردن و مادرم به شدت هواداری خواهرم رو میکرد و بخاطر این رفتار ها و بد رفتاری با شوهر من شوهرم یه مدت نمیذاشت من به خونه مادرم برم.مادرم و خواهرم به شدت به همدیگه وابسته ان.یه سری مشکلات همه با این مرد داشتن و اینا جوری شد که تا یه مدت مادرم فقط طرف داری خواهرم رو میکرد و ماهی یک بار حدود ده بیست روز میرفت خونه خواهرم که شهر دیگه بود تا اینکه اونا اذیتش کردن و از خونه بیرونش کردن و…تا اینکه الان کلا حدود هشت ماهه دیگه ارتباطی با ما ندارن و اینم ذکر کنم که شوهر خواهرم از چند وقت پیش مدام حرف ارًیه خواهرم رو وسط میکشید و….
تو این مدت مادرم ادعا میکنه که غمش نیست که با خواهرم ارتباط نداره ولی من رفتارایی ازش میبینم که داره به زندگیم لطمه میزنه.اینم ذکر کنم ما از وقتی خواهرم رفته شهر شوهرش اومدیم خونه پدریم طبقه بالای مادرم زندگی میکنیم.یه نمونه رفتارش اینکه شوهر خواهر چند وقت پیش زنگ زده که من ارث میخوام و…مادر من اومده سر شوهر من دعوا که اگه تو دختر منو نمیخواستی و شما دوتا باهم دوست نبودید خواهرم اینجور بدبخت نمیشد.یا حدود دوساله مدام میگه که یه نفر میاد کلید میندازه تو خونمون ….تا اینکه چند وقت پیش گفت که یکی شب تا صبح تو خونه پشت در طبقه پایین بوده و ترسیده و…درصورتی که ما هیچی نمیفهمیم در صورتی که تو یه خونه یه دررورودی و …هستیم تا قفل در و عوضدکردیم … حالا بعد از مدت شوهرم از طرف پدرش ارث بهش رسیده و دنبال خونه و تغییر وسایل خونمون …هستیم هرچی میخریم انقدر شوق و ذوقش رو داریم ولی مامانم که میفهمه اخماش میره توهم و جوری وانمود میکنه که حالش بده و شوهرم ازش بخواد بیاد تا مثلا مبل جدیدمون رو ببینه میگه نمیتونه بیاد و..انگار نه انگار شوهرم برای دخترش داره اینکارارو میکنه و شوهر منم پر توقع هست و ناراحت میشه و قشنگ به روی من میاره که چرا مامانت اینجو رفتار میکنه.حالا امشب بعد از مدت ها با شوهرم و بچه ها بیرون رفتیم و وقتی اومدیم دیدیم مادرم در خونه رو قفل کرده و وقتی درو باز کرد دیدم میگه یه نفر اومده کلید انداخته تو خونه و مادرم سریع درو باز کرده و دیده یه مردی بوده میخواسته درو باز کنه و اونم سریع درو بسته و بعد مرده بهش گفته من چهارساله میام تو خونتون و طبقه پایینتون میرفتم و برای خودم چایی درست میکردم و اینم بهش گفته من دامادت رو میشناسم و از اون روزی که دامادت تو خونتون کلاسهاش رو برگزار کرده کلید خونتون رو دارم.و هزار جور حرف دیگه زد و اخر سرم به شوهرم میگه اون اقا گفته تو کلاس برگزار کردی تو خونه من از اونا پول میگرفتی.این کلاس ها مربوط به کار شوهرم بوده که مجبور شد یه دوره تو خونه برگزار کنه.نمیدونم با مادرم چه رفتاری کنم.خسته ام.همش داره از خواهرم و بچه هاش میگه.هرچی بگیم اون مثال خواهرم رو میزنه.و اینم بگم بابت این قضیه که برای امشب گفت خیلی تناقض تو حرفاشه و هر ادم عادی هم میتونه بفهمه داره دروغ میگه.واقعا دیگه بریدم از رفتن از پیش مادرم میترسم از اینکه تنها میخواد چیکار کنه میترسم از طرفی داره بهمون بی احترامی میکنه و میدونم چون خواهرم باهاش رابطه نداره ماروهم نمیخواد.خیلی بهمون محبت میکنه ولی با این کاراش همه محبتاش از بین میره لطفا در رابطه با مادرم منو راهنمایی کنید.توان رفتن پیش مشاور رو ندارم چون شوهرم بهم میگه مشاور به درد نمیخوره و خودت فقط میتونی کمک خودت کنی و منم پس انداز و پولی ندارم که پیش مشاور برم.ممنون