1
سوال
سلام جوانی سی دو ساله هستم سیزده سال ازدواج کردم مادرم با ازدواج من مخالف بود اما اخر به ناچار رضایت داد یکسال خونه پدرم زندکی کردیم بعد کلا جدا شدیم از پدر مادرم بعد از گذشت سیزده سال هنوز مادرم یه حس تنفر قوی به همسرم داره به طوری که ده ساله همسرمو خونهشون راه نمیده به من میگه خودت اگه میخای تنها بیا اوایل میرفتم بهشون سر میزدم اما بعدش متوجه شدم برم یا نرم خونشون تفاوتی نداده یه بار یکسال نرفتم خونشون پدر مادرمم زنگ نزدن دوباره بعد مدتی رفتم اما دیدم این رفت امد فایده ای نداره الان نزدیک دوسال نرفتم هنوزم بهم رنگ نزدن بگن آیا تو زنده ای یا نه زندگی خودم خوبه راضیم یه بچه دارم اما پام کشش نداره برم خونه بابام احساس میکنم مثل یه چیزه بی فایدم
سلام به شما دوست عزیز
قابل درک هست که این شرایط برای شما با درگیری های فکری همراه می باشد اما دقت کنید که در این مسیر اگر شما از انتخاب خودتان و شرایط زندگی که دارید رضایت دارید بهتر است که زندگی مشترکتان را وارد این روابط نکنید و اگر فکر می کنید که با دوری همسرتان و فرزندتان شرایط زندگی مشترکتان ارامش بیشتری دارد می توانید درخواستی در این مورد از انها نداشته باشید
اما در مورد خودتان شما می توانید در احترامی که به عنوان پدر و مادر برای آنها قائل هستید میزانی ارتباط را که برای پاسخ به احساسات و نیازهای خودتان هست داشته باشید و در این مورد بهتر است از توضیح در مورد زندگی شخصیتان خوداری کنید و سعی کنید که در این مورد در احترام بیان کنید که چه احساسی دارید و رد جایگاه پدر و مادر چه توقعاتی از انها داشته اید و صحبت های آنها را نیز بشنوید تا بتوانید به سوالهای ذهنی ایجاد شده در ذهنتان و احساسات و نیازهایی که به خانواده دارید پاسخ بدهید .