با سلام
من دختری هستم 25 ساله دانشجوی ارشد دانشگاه شریف که حدود یک سال پیش یکی از هم دانشکده ای هایم به من پیشنهاد آشنایی برای ازدواج رو دادند و من هم با اطلاع خانواده پذیرفتم.و مدت آنایی ما 5 ماه شد.توی این 5 ماه دوبار متوجه رفتار بد این آقا مثل فحاشی و بدبینی و شکاکی شدم ولی به اطر اینکه به ایشون علاقمند و وابسته شده بودم و اینکه ایشون توانایی زیادی در متقاعد کردن بنده داشتن من باز به این رابطه ادامه دادم تا اینکه بعد 5 ماه بقرار شد برای خواستگاری تشریف بیارن با خانواده.من قبل از خواستگاری یک سری مسائل رو که براممهم بود با ایشون مطرح کردم و ایشون هم پذیرفتن.مثلا گفتم با حجاب بنده مشکلی نداری(بنده بدحجاب نیستم ولی چادر سر نمیکنم) و ایشون گفتن مه اصلا حتی من چادر دوست ندارم.خانوادم هم کاری ندارن.من مسائل بددهنی و بدبینی رو هم مطرح کردم که باز ایشون گفتن نه هرگز مواجه نمیشی با این مسائل.خلاصه برای خواستگاری تشریف آوردن منزل ما و از آنجایی که ظاهر خودش و خاوادش بسیار موجه و قابل احترام بود و به دلیل آشنایی 5 ماهه من با ایشون خانواده من پذیرفتن و ما حدود 1 ماه صیغه محرمیت خوندیم که توی این یک ماه هم باز یک بار متوجه رفتار نامناسب ایشون شدم ولی باز خودم را قانع کردم که هرکسی میتونه عصبانی بشه.
توی این یک ماه هم که مشغول خرید برای جشن عقد بودیم.و من متوجه خساست خانواده ایشون توی این زمینه شدم ولی باز چون قصد من زندگی کردن بود جدی نگرفتم.
بعد از یک ماه عقد دائم کردیم.و دقیقا از فردای عقد مشکلات ما شروع شد و من متوجه شدم ایشون س هر مساله ریز و درشتی متاسفانه خیلی دعوای بدی راه می اندازن و فحاشی و بددهنی میکنند.
خانواده من ساکن اراک هستن و مدتی که من در تهران بودم در خوابگاه زندگی میکردم که بعد عقد برای اینکه بتونیم از دانشگاه وام بگیریم تا کمکی برای آینده ما باشد من مجبور شدم از خوابگاه انصراف دهم و با خانواده همسرم زندگی کنم.هرچند این تصمیم اشتباه بود و من متوجه اشتباهم شدم و وقتی مطرحش کردم با برخورد خیلی بد همسرم مواجه شدم و مجبور شدم ساکت بمونم اما این اجبار باعث شد متوجه رفتاهای نامناسب همه اعضای خانواده باهم بشوم.
مثلا همسرم سر مساله خیلی پیش پا افتاده با مادرش دعواش شد و در کمال تعجب انواع فحش های خیلی بد رو نثار مادرشون کردند و از طرفی مادر هم همین رفتار رو داشتند.
در تمام این مدت ما تقریبا هر روز با همسرم دعوا میکردیم سر مسائلی که من هنوز بعضی هاشون رو نمیدونم چه علتی داشتند و وقتی با آرامش سوال میکردم همسرم فقط فحش میداد.
ایشون به همه شک دارن مثلا میگفتن برادرم زن بازه!پدربزرگم هیزه جلوش سیاه بپوش!پدرم میخواد پول منو بالا بکشه و …..
و بعد کم کم ایشون شروع کردند به حجاب من گیر دادن. البته من بارها به ایشون گفتم هرچی تو بگی من گوش میدم فقط در صورتی که با فحاشی نگی و خیلی مودبانه درخواستت رو بگی اما تاثیری نداشت. تا جایی که من گوشی دستم میگرفتم تا با خواهرم حرف بزنم ایشون میگفت با دوست پسرت حرف میزنی؟!
و متاسفانه آخر هر دعوا هم تصمیم میگرفت منو طلاق بده و حتی برای من آدرس دفترخونه میفرستاد که بیا اینجا ا طلاقت بدم.و چون من اصلا دوست نداشتم کسی متوجه مشکلاتم بشه به هیچکس چیزی نمیگفتم هرکسی هم میپرسید همسرت خوبه فقط ازشون تعریف میکردم.
خلاصه تو این مدت توی اون خونه همه با هم دعوا میکردند.حتی یک بار پدر همسرم جلوی من خانومش همسر منو کتک زدند و به من هم گفتن حق نداری با این حجاب بیای خونه من.و به همسرم گفتن بی غیرتی که نمیتونی چادر سر زنت کنی.
البته همسر بنده به پیشنهاد پدرشون کارخونه ای تاسیس کردن در ابتدای عقدمون که به ورشکستگی رسید و نمیخواست قبول کنه که ورشکست شده و هرچی من و خانوادش میگفتیم دیگه این کارخونه رو ول کن قبول نمیکرد.
بعد 3 ماه که ایشون شروع کردند به کتک زدن بنده. و آخرین بار 16 آذر 95 که وسط اتوبان من رو کتک زدند و میخواستن از ماشین پرت کنند پایین من دیگه همسرم رو ترک کردم و به منزل پدرم رفتم.
و بعد خانواده همسرم وقتی متوجه شدن به جای حل کردن مشکل شروع کردن توهین به من و خانوادم. و خانوادم با دیدن این وضع سریع وکیل گرفتن و تصمیم گرفتن من طلاق بگیرم. اما من اون موقع هنوز نمیدونستم چه بلایی داره سرم میاد.بعدش که حالم بهتر شد دیدم من همسرم رو دوست دارم و نمیتونم ازش جدا بشم ولی خانوادم گفتن اگه برگردی حلالت نمیکنیم و ما میمیریم.
من توی این مدت یواشکی با همسرم ارتباط داشتم.ولی همچنان همسرم و خانوادش به من توهین میکردند. مثلا یک بار پدرش به پدرم پیام داده بود دخترت رو فرستادی اینجا یه بچه بکاره تو شکمش بندازی گردن ما!!!
الان جلسات دادگاهی شروع شده من واقعا از طلاق و از خلا تنهایی بعدش میترسم و هنوز نتونستم از همسرم دل بکنم.خواهش میکنم راهنمایی کنید.