سلام وقتتون بخیر. بنده 22سالمه5 ساله که ازدواج کردم اما هنوز خونه خودم نرفتم بدلیل مشکل خونواده همسرم ..همسرم پسرخالم هستن من از اول ازایشون اصلا خوشم نمیومد وهیچ حسی نداشتم تازه ازش بدمم میومد اما متاسفانه بدلیل مشکلاتی که باخونوادم داشتم و افسرده بودم وواقعا حال بدی داشتم همچنین بخاطر سن پایینم و اصرار خونواده بخصوص پدرم واینکه اون اقا از بچگی به گفته خودش و بقیه به من علاقه داشت بهشون بله گفتم اما دقیقا شب خواستگاری و نامزدی وقتی باخو‌دم تنها شدم یهو بخودم اومدم واقعا پشیمون شدم جوری که بلند بلند گریه میکردم که ای در غافل من چیکارکردم بازندگیم واقعا میگم هرکی دیگم جای من با شرایط من بود همون کارو میکرد ولی واقعا پشیمون شده بودم انقدر حالم بد بود که نفهمیدم صدای گریم بلند بود و پدرومادرم اومدن توی اتاقم پدرم منو که دیدتعجب کرداولش حالموکه دیدن موافقت کردن برن بهم بزنن ولی باز نظرشون تغییرکرد و گفتن نمیشه مردم مسخره ما نیستن واقعا حال بدی داشتم روز عقدم گریه میکردم حالم بینهایت داغون بود واقعا اون اقارو نمیخواستم ولی دیگه کسیو نداشتم دلش برام بسوزه و بفکرم باشه توی این ۵سال همش باهم بحث و دعوا داشتیم الانم درحال حاظر 5 که ماهه قهریم کلا قطع رابطع کردیم و این مدت حتی یک پیامم نداده فقط یکبار اومدن با پدربزرگم برای مثلا اشتی ولی فقط منو جلوی همه خراب کرد چیزای گفت که نباید میگفت کاری کرد که بابام زد توی گوشم جلوی همونا واقعا ازش کینه بدل گرفتم جوری که فکرای بدی بسرم میزد ناگفته نماند من چون باهاش رابطه داشتم ودیگه دختر نیستم ترس دارم وگرنه تا الان ۱۰۰ دفه ای جداشده بودم اینم بگم اخلاقش بچگانه بود و قهر قهرو یچیزی بهش میگفتم قهر میکرد میگفتم بخاطر یدونه پسربودنشه ولی خب مهربونم بودبراش مهم بودم ارزش برام قائل بود ولی اخلاقای مزخرفم زیاد داشت که واقعا نمیتونستم تحمل کنم کلا ازش بدم میومد از ظاهرش از صداش از رفتاراش اصلا مثل ی پسر نبود نه هیجانی نه غروری دقیقا ازاون دسته ادمایی بود که واقعا چندشم میشد ازشون ..کلا دنیاهای ما باهم فرق داشت اون یجور طرز فکر داشت منم یجور تصمیمم طلاقه ازته دل چون کنارش واقعا اون عشقی که همیشه میخواستم ندارم کلا ادم هیجانیم ولی اون نه . باخودم میگم طلاق بگیرم درسمو ادامه بدم شاید بتونم عاشق شم ی ازدواج عاشقانه داشته باشم و انقد حسرت نخورم بخدا وقتی دونفرمیبینم عاشقانه باهم ازدواج کردن جگرم میسوزه.نمیخوام تا اخر عمرم حسرت عشق داشته باشه ولی خیلی میترسم هم اینکه دختر نیستم میترسم که بفهمن از برخورد و رفتارخونوادم چون واقعا طرز فکرقدیمی دارن محدودم همیشه حتی نمیتونم اجازه ندارم برم سرکوچه خیلی بهم گیر میدن اذیتم میکنن واقعا گاهی وقتا ازشون بدم میاد چون عامل اصلی بدبختیم خونوادم هستن به زمین و زمان شک دارن شکای الکی با اینکه میشناسن منو همه هم هزار بار جلوشون گفتن دخترت واقعا دخترخوبیه اما بازم همینجوریه اینایی که گفتم اخلاق پدرم بود گاهی وقتا میگم شاید منودوست نداره اینکاراشو میکنه منو قبلا که سنم پایین تر بود کتک میزد بخاطرچیزای کوچیک یا شونه برمیداشت موهامم بلند بود چنان محکم شونه میزد سرم میسوخت جگرم درمیومد اشکام اروم اروم میریخت جرئت نداشتم اعتراض کنم همم خیلی غرور داشتم . بخاطر فراراز این پدر ازدواج کردم بدون هیچ فکری چشم بسته که فقط. فرارکنم ازاون خونه .. بخدا نه راه پیش دارم نه راه پس اگه میشه کمکم کنید نمیتونم برم پیش مشاور خودم ی دختر دانشجوام هیچ پولی ندارم از پدرمم نمیگیرم چون هزارتا منت سرادم میذاره و جونش به پولش وصله. اگه کمکم کنید ی دنیا ممنونم.خداخیرتون بده.