سلام
خوب هستين؟
من واقعا به يه مشاور خوب احتياج دارم

هفت ماهه كه عقد كردم و به شكل سنتي بود ازدواج من.
در كمتر از ده روز من و همسرم بدون نيچ درد سري ازدواج كرديم بله برون و ساير اقدامات لازم خيلي سريع پيش رفت.
اولين روزي كه من همسرم رو ديدم و تو اتاق باهاش صحبت كردم ،از جملات و بياناتش خوشم اومد ولي از لحاظ ظاهر نه
چون اخلاق و ايمان رو در اولويت ميدونستم ظاهر رو در نظر نگرفتم
انصافا هم زشت نيست هاا نه
فقط نميدونم چرا به دل من نشسته بود.
از قبل از عقد استرس ها و ترس هاي من شروع شده بود كه اي واي ما تنها بشيم چي ميشه و فلان!تا اينكه روز تقد رسيد و من فقط منتظر بودم تا ببينم كي اين لحظه ي وحشتناك تنها شدنمون ميرسه!
اولين روزي كه باهم تنها بوديم نهار رو خورديم و كمي صحبت كرديم و بعدش همسرم يهويي پيرهنش رو در اورد و رو بمن گف دربيار توهم تا باهم اشنا بشيم
واقعا از اون روز متنفرم
واقعاااا به ياد اوردن اون روز برام دردناكه شديدا!
با هزار مصيبت گذروندم اون روز رو
بعد هر موقع ميفهمم مه داريم وارد خونه ميشيم و تنهاييم از ترس و اضطراب ،تپش قلب ميگيرم
همش ياد اون روز ميفتم
هيچ كار ديگه هم انجام نداديم دخولي صورت نگرفت انصافا همون در حد معاشقه
ولي نميدونم چرا متنفرم از رابطه جنسي هم ترس دارم هم عداب وجدان ميگيرم
نميدونم چمه اصلا
هم خودم اذيت ميشم هم همسرم
از خونه مادر شوهرم بدم مياد همش ياد اون روز ميفتم
از تنها شدنه دوباره تو اون خونه بدم مياد
همسرم خيلي باهام مدارا ميكنه
ولي من رفته رفته اعصابم هم ضعيف ميشه وكلا واقعااااا نميدونم چه مرگمع
همش بحث بحث بحث
سر كرچك ترين مسائل😭
مثلا ميگه بيا نهار خونه ما حداقل يك روز در هفته
من شرط گذاشتم كه نبايد تنها باشيم مادر شوهرمم باشه
بعد از چند دفعه
گفتم اصلا بيخيال نهار شو
بني هي خواهش ميكنه اما نميدونم چرا هيچ انگيزه يا ذرق و شوقي برا رفتن به خونشون ندارم
اصلا دوست دارم همش بيرون باشيم باهم يا تو جمع و مهموني باشيم
جاهاي شلوغ
نه تنهايي
خواهش ميكنم كمكم كنيد
خيلي دوست دارم همسرم رو
ولي نميتونم ثابت كنم
نميتونم ابراز كنم
از بزبون اوردنشم خجالت ميكشم حتي
اعصاب مصابم هم كه زير صفر شده