سلام. جواني هستم 35 ساله که حدود 10 سال متاهل بوده و داراي همسر ودو فرزند كوچك هستم، و داراي مدرك كارشناسي ارشد مهندسي معماري. تا جایی که در خود میبینم خانواده دوست، مقيد به اصول اخلاقي و نماز و دعا و حلال و حرام و بسياري از موارد ديگر… . ولي بجاي خود هم اهل موزيك و تفريحات سالم هم هستم. امروز ولي مدتي است با مشكلي روبرو هستم كه در خود وامانده ام و طلب یاری دارم.شاید بشود اینگونه گفت که من از لحاظ رفتاری و کاری الكوي همه بودم و همه را نصيحت ميكردم، ولی حالا خود وامانده شده ام،در حدى كه ديگر در نماز و دعاهايم هم تمركز نداشته و يا نميتوانم انجام دهم. من مدت 11 سال است كه در اموزشگاه هم تدريس ميكنم و شايد تا به امروز نزديك به چندهزار نفر شاگرد از جنسیت های مختلف و سنهای مختلف و شغلهای مختلف از پزشک تا جمع آوری ضایعات داشته ام، در سنهاي مختلف و متفاوت. ولي مدتي است كه اتفاقي براي بنده افتاده كه از شما كمك ميخواهم. مدتي قبل شاگرد جديدي برایم آمد كه خانمي هستند بسيار سنگين، متين و برازنده؛ که هم پوشش کامل داشته و هم در ارتباط بسیار سنگین رفتار میکنند. رابطه بين ما هم بسيار عادي و معمولي بود، ولي بعد از چند روز بطور ناگهاني و بدون اينكه اصلا من خودم هم بخواهم يا نيت یا اصلا فکر خاصی در این رابطه کنم و یا داشته باشم و يا بفهمم، چنان مهري از ايشان بر دل من افتاده كه خواب و خوراك را از من گرفته . يك دفعه ديدم بعد از جند روز، انگار نميتوانم بدون او زندگي كنم، انگار تکه ای از قلب است و شاید جای خالی مهر و محبتی که بوده است را بدست آورده. خانه و خانواده برايم رنگ باخته .اين احساس چنان فشاري بر من آورده كه مانند يك بيمار زمين گير شدم. مدتي تلاش كردم اين افكار را از ذهنم خارج كنم ولي دچار چنان كسالتي شدم و چنان فشار روحی و روانی بر من وارد کرد كه حتي توان نفس كشيدن هم نداشتم، تمام رگهاي بدنم تير ميكشند دست و پاهايم توان حرکت ندارند…مانند كسي كه آنفلانزاي شديد گرفته جسمم جنان لرزان و ضعيف شده و درد دارد كه انگار با خودرو تصادف كرده ام… هنوز نميتوانم بعد از چندين هفته درست تنفس كنم. نفسهايم به سختي بالا مي آيد. جسمم پر از درد و روحم بسيار ناراحت است. مني كه چندين سال بود آهنگي به آن صورت گوش نميكرم، الان كارم اين شده كه مدام آهنگ گوش كرده و در تنهايي به حال خود و آن دختر گريه ميكنم و از خدا کمک میخواهم . نمیتوانم به او فکر نکنم. همين كه به آن دختر فكر ميكنم تمام جسم و روحم به لرزه مي افتد و اشكهايم سرازير ميشود….البته من در محیط کار بدلیل اینمکه کنکاشی در زندگیم برایم پیش بیاید در بعضی مواقع مجبور میشوم بگویم مجرد هستم ، که البته میدانم شاید اشتباه باشد ولی مجبور میشوم و در نهایت البته اتفاقي بسیار ساده در گفتگو بین ما پیش آمد که من مجبور شدم براي اينكه برداشت بدي از کار پيش نيايد همه اينها را براي آن هم بگويم و او هم این را ميداند و در کمال تعجب او نيز تقريبا همچین احساس علاقه اي نسبت به من دارد و حتی حاضر به ازدواج هم میشود و ميگويد كه اگر مجرد هستی با تو تا ابد ميماندم و در کنارت هستم. ولي الان نميدانم بايد چيكار كنم، او هم درگير همين موضوع شده است.
حالا من كه خود نميدانم چطور به اين روز افتاده ام. بين زن و زندگي، و اين احساس وامانده ام. اهل خيانت و دروغ هم نيستم. البته این را میدانم که شاید بعضی از خلع های عاطفی و رفتاری و غرغرهای همسرم باعث بوجود آمدن همچین خلعی در قلبم شده بوده است که حالا چر شده است ولی الان جوري شده است كه ثانيه اي نيست كه بتوانم او را از ذهن خارج كنم و عشق و علاقه به زن و فرزند را فراموش كرده ام.احساس ميكنم او همان رويا و آرزوي هميشگي ام بوده، نگاهش، خنده هايش باعث ميشود تمام وجودم آتش بگيرد،با او لحضه ها را فراموش كنم و نفسهايم بند بيايد. نميدانم اصلا ميتوانم از اين ماجرا خارج شوم يا نه.ميدانم اشتباه است ولي اين احساسي نيست كه من او را راه داده باشم، خودش آمد و تمام دنيايم را نابود كرد.من سرگرم زندگی خود بودم و به احدی هم کاری نداشتم، من انسان بسيار سرسخت و گوشه گیری هستم که به راحتی کسی را در خلوت خود راه نمیدهم، ولي احساس ميكنم عاشق او شده ام ولي آخر مگر ميشود؟ مگر این امکان دارد؟ چگونه؟ به همین راحتی مگر میشود؟ اگر زن و فرزند نداشتم ثانيه اي براي به دست آوردنش درنگ نميكردم و تمام دنيا را برای او به آتش ميكشيدم.البته اين را هم بگويم كه من خود نیز از لحاظ صورت و ظاهر و اخلاق تقریبا به روز هستم اما همیشه سعی کرده ام سنگسن برخورد کنم که مشکلی با کسی پیش نیاید، ولي الان خود من با این همه اعتماد به نفسی که داشته ام، براي اين دخترشب و روز ندارم، نميدانم چگونه با اين احساس كنار بيايم.
تمام لحضه ها دلم ميخواهد گريه كنم. روزی شاید 60-50 بار به تصاویرش در پروفایل فضای مجازی اش میروم و آنها را نگاه میکنم تا آرام شود. تمام بدنم تير ميكشد. نفسهايم به سختي ميآيد، از غذا افتاده ام. دنيا برايم سنگين شده است. تمام لحضه هايی که تنهايم برای خودم اشكهايم ميايد به درو از همه. تصوير صورتش را حتي در نماز هم نميتوانم از ياد ببرم،لبخندش،نكَاهش. ديوانه شدم…..چرا من؟ هر كجا و هر لحظه كه به ديگر او را نديدن فكر ميكنم اشكهايم خود به خود مي آيد و نفسهايم تنگ ميشود،روح و قلبم مانند هيزم، از داخل آتش ميگيرد. چه كنم…..؟ حتي به احوال پرسی ساده هم با او دلم آروم میگیرد. الان هم كه دارم اين مطالب را مينويسم و به او فكر ميكنم اشكهايم سرازير شده است و قلبم دارد از سينه بيرون مي آيد… و این را میدانم که اين هوسی زودگذر نيست. مطمئنم ……. وامانده ام…… بین علاقه او و خانواده قادر به فکر کردن و تصمیم گرفتن نیستم………… چگونه باید یا او را انتخاب کنم یا خانواده ام را ………. نمیتوانم…… شبیه به فیلمها شده است…… باور کنید زجر زیادی میکشم …………