سلام .من 31 سالم هست و حدودا سه سالی هست که ازدواج کردم .همسرم از من سه سال کوچیکتره و مدت 4 سال هم با هم دوست بودیم.دو سال نامزد بودیم در دوره نامزدی من و همسرم باهم اومدیم تهران که کار کنیم و به خاطر همین خونه گرفتیم.تو این مدت من بیشتر از حد به خانواده ایشون توجه نشون دادم و همیشه اولیتم اونها بودن به خاطر همسرم.مادر همسرم مبلغ 200 میلیون فقط به نام من وام گرفتن و من هر سری تو رودرواسی نمیتونستم چیری بگم .تا اینکه زمان جشن عروسی رسید من خانواده معمولی دارم و مادرم هم چندین ساله درگیر بیماری سرطان هست .موقع عروسی سر جهیزیه که اصلا نفهمیدم چیشد همه چی بهم خورد و همسرم از اینکه داشت عروسی میگرفت همه جوره با من بدرفتاری میکرد .تو این بحث و دعواها سر مهمانان عروسی و اینها خودش قطع رابطه کرد و همش از طریق واسطه حرفاشو میگفت .خلاصه سر مسائل مادی بحث پیش اومد من هیچ وقت فک نمیکردم همسرم همچین ادمی باشه و ایشون همش پیش خونوادش از من بدگویی میکرد در صورتیکه که من واقعا براش کم نزاشتمن.بهرحال این عروسی برگزار شد و سر دعوای اخر 2 روز بعد عروسی هر چی برام تو این مدت طلا خریده بود ازم گرفت و منو مجبور کرد که مهریه ام رو ببخشم و بعدش متوجه شدم باردارم و خودش به همراه مادرش برام قرص تهیه کردن که بچه دو ماهه رو سقط کنم.بعد از همه این ماجراها سعس کرد که خوب باشه ولی من حال روحیم اصلا خوب نیست .الان نه من با خانواده ایشون رابطه دارم نه اون .همه تعطیلات تفریحاتش با خانوداش هست و من فقط تو خونه عین زنه خانه دار فقط کارای خونه رو انجام میدم .من فوق لیسانس زبان دارم و قبلا خیلی اهل کار بودم و از وقتی با ایشون اطدواج کردم نزاشت کار کنم.الان این مسایل داره اذیتم میکنه و اصلا امیدی به این زندگی ندارم . نمیدونم باید طلاق بگیرم اخر این زندگی چیه چون من همش بابت بدی هایی که در حقم شده خشمگینم و اصلابه همسرم اعتماد ندارم لطفا کمکم کنید