مشكلات خانوادگي
من قبلا ازدواج كردم و سر مساعلي از همسرم جدا شدم بعد اون با يكي از دوستاي قديمي داداشم كه پسر همسايه قديميمون ميشد اتفاقي اشنا شدم و تو شرايطي بود كه من طلاق كرفته بودم و روحيه خوبي نداشتم باهام قول داده بوديم ك فقط باهم دوست باشيم و و هيچ انتظاري از هم نداشته باشيم اما بعد از مدتي بهش علاقه پيدا كردم و از اون واسه خودم واسه اينده رويابافي ميكردم بهش گفتم من ميخوام باهات ازدواج كنم اما قبول نكرد و يه چند. روزي از هم جدا شديم اما هيچكدوم طاقت نياورديم اين جداشدنا و باز برگشتنا ادامه داشت تا عيد قبل عيد من خاستگار داشتم و وقتي بهش گفتم گف خوشبخت شي و هرچي التماس كردمو گريه كردم قبول نكرد تا وقتي ك به ازمايش خونم با خاستگارم رسيد وقتي فهميد رفتم ازمايش خون اومد و جلو پسرره رو گفتو گفت من اين دخترو ميخوام و با پسره بحثش شد بعد اون رفته بود تمام عكسو فيلمامو نشون پسره داد وقتي پسره فهميد من كسيو دارم
ازدواج مجدد
دوست عزیز شما طعم تلخ جدایی رو تجربه کردید .
و متاسفانه دوباره با کارتون در همون مسیر قدم برداشتید .
باید برای ازدواج مدتی رو صبر میکردید تا شناخت حاصل بشه .
و تکلیفتون رو با این شخص اولی روشن کنید .
و گرنه با ازدواج دوم هم نباید انتظار معجزه داشته باشید .
مشکل اینجاست که بدون شناخت وارد ازدواج و علاقه میشید .
در این مورد میتونید با متخصصین کانون مشاوران ایران، مشاوره تلفنی/تخصصی داشته باشید
دفتر سعادت آباد:
۰۲۱-۲۲۳۵۴۲۸۲ خط ویژه
مشاوره روانشناسي تلگرامي:
http://t.me/kanonmoshaveran_bot
من حرفم ناتموم موند گوشيم خاموش شد اون خاستگارم رفت و دوست پسرم موند من مونده بودمو كوله باري رسوايي پيش خانوادم و بعد اون با دوست پسرم بعيواشكي در ارتباط بودم بعد اون بخاطر مساعل خانوادگي مهمونايي ك توخونمون ميومدن اخلاق بد خانوادم به دوس پسرم گفتم من اگه يه روزم شده باشه از اين خونه ميرم بهم گفت من برات خونه ميگيرم و برو براي خودت زندگي كن خودت خرج خودتو بده از خونمون اومدم بيرون و با هم رفتيم خونه گرفتيم خانوادم ازش شكايت كردن بخاطر اينكه قانون بهمون گير نده صيغه اش شدم و خانوادم تو دادگاه محكوم شدن سه ماه باهاش زندگي كردم بعضي شبا ميومد پيش من كلا خانوادشو داشت قصد ازدواج مداشت و يجورايي شده بودم بازيچه اش بخاطر اسرار خانوادم برگشتم پيش خانوادم و تصميم كرفتيم با خانوادم از كرمان بريم بندر عباس و شهريور سال پيش اومديم بندر بعد از اومدنمون بهم قول ازدواج داد بعدش توجه نكردم و يك ماهي گذشت اومد خونه مارو پيدا كرد و مامانشو با خواهرش اورد خاستگاري وقتي نامزد كرديم و از بندر رفتن مامانش دعا گرف و اونو منصرف كرد و من ضربه شديدي پيش خودمو خانوادم خوردم اون رفت از زندگيم اما بعضي وقتا بهم اس ميداد دوسه بار اومد بندر ك دست من براش رو بشه يواشكي جلوم حاضر ميشد و گذشت تا امسال خرداد ماه ي شب زنگ زد و كلي التماس كرد بيا باهم ازدواج كنيم چونكه دوسش داشتم عاشقش بودم و تنها ارزوم بودن باهاش بود قبول كردم و بدون اجازه خانواده رفتم با مهريه١٤تا سكه باهاش ازدواج كردم هفته اول پيشش بودم بعدش خانواده اون منو قبول نكردن من همش باهاش خونه رفيقاش بودم و خانواده من اونو قبول نكردن بعد ي هفته منو فرستاد خونه خواهرمو داداشم مامان بابام ديدن در خونه اينو اون اوارم منو خونه راه دادن فشاراي خانواده به كنار از طرف اونم خيلي تو فشارم جواب زنگمو نميده باهام سرد برخورد ميكنه پول نميده بهم ميگه ندارم نميدونم چكار كنم اومدم برم مشاوره اي كه واسه كلاس عقد شمارشو داده بود بهم مشاورشون كردن جلسه اي٥٠تومن ساعتي مشكل من به يه جلسه دو جلسه نميشه من دوسه جلسه فقط بايد همچي تعريف كنم واقعا نميدونم چكار كنم مشكلم حل شه