من قبلا ازدواج كردم و سر مساعلي از همسرم جدا شدم بعد اون با يكي از دوستاي قديمي داداشم كه پسر همسايه قديميمون ميشد اتفاقي اشنا شدم و تو شرايطي بود كه من طلاق كرفته بودم و روحيه خوبي نداشتم باهام قول داده بوديم ك فقط باهم دوست باشيم و و هيچ انتظاري از هم نداشته باشيم اما بعد از مدتي بهش علاقه پيدا كردم و از اون واسه خودم واسه اينده رويابافي ميكردم بهش گفتم من ميخوام باهات ازدواج كنم اما قبول نكرد و يه چند. روزي از هم جدا شديم اما هيچكدوم طاقت نياورديم اين جداشدنا و باز برگشتنا ادامه داشت تا عيد قبل عيد من خاستگار داشتم و وقتي بهش گفتم گف خوشبخت شي و هرچي التماس كردمو گريه كردم قبول نكرد تا وقتي ك به ازمايش خونم با خاستگارم رسيد وقتي فهميد رفتم ازمايش خون اومد و جلو پسرره رو گفتو گفت من اين دخترو ميخوام و با پسره بحثش شد بعد اون رفته بود تمام عكسو فيلمامو نشون پسره داد وقتي پسره فهميد من كسيو دارم