از وقتی یادم میاد بابا افسردگی داشت و رفتارش مثل بقیه عادی نبود ، یه روز خوب بود و یه روز دیگه بداخلاق بود ، هیچ وقت تا حالا ندیدم به مامان محبت کنه یا یه ذره دوست داشتن نشون بده، جز وقتایی که مامان مریض میشد یا حالش خوب نبود و میرف بیمارستان که اون موقع ام اگه حوصله داشت ته تهش میومد پیشمون یا تو کارای خونه کمک میکرد، با هرکدوم از فامیلامون سر یه چیز قهر کرد و کلا ارتباطمون قطع شد باهاشون و جز دوسه تا خونواده دیگه با کسی ام رفت وآمد نداشتیم با اوناام تهش سالی دوبار و تو مراسما و عیدا، سر هرچی باید استرس میگرفتیم که نکنه دعوا کنه الان نکنه بگه چرا رفتین فلان جا و تا حالا با خیال راحت نشده یه مهمونی بریم چه با خودش چه بی خودش ، سر هرچیزی دعوا میکرد و همیشه مثلا میخواست باما خوب باشه که ما دوسش داشته باشیم ولی هیچ وقت محبت ندیدیم ازش و رفتاراش با مامان و بقیه کاری میکنه نتونی دوسش داشته باشی ، هرچی ام دکتر رفت و پیش روانشناس و روانپزشک و با همه قرصایی که میخوره بازم حالش طبیعی نیست و پاشو از خونه نمیزاره بیرون ،‌ سالی فک کنم ۵  ۶ بار میره بیرون از خونه و اونم واسه رفتن پیش دکتر و گرفتن دارو یا چیز واجب، نمیدونم مامانم چجوری تحمل کرده همه این رفتاراشو ، هی میگه مریضه دست خودش نیست به خاطر افسردگیه ، ولی بحث میکنه باهاش و تهشم بابا بهش و خونوادش توهین میکنه و نتیجه اش ام هیجی به هیچی ، بازم یه روز دوروز خوبه و باز روزی از نو، وقتایی که میرم دانشگاه شهر دیگه جون خوابگاه میمونم خبر ندارم از رفتاراشون و بحثاشون ولی الان که دوسه ماهه خونه ام دیگه تحملم تموم شده واقعا نمیتونم رفتاراشو تحمل کنم و دارم دیوونه میشم خسته شدم از استرس اینکه این دفعه میخواد چیکار کنه و چی بگه به کی و چه کار احمقانه ای انجام بده که تو دردسرمون بندازه ، سابقه خودکشی داشته یه بارم از خونه قهرکرد و رفت و کلا دردسترس نبود و بعدش برش گردوندن، از نظر مالی خداروشکر تا حالا اونجور مشکلی نداشتیم و با همون حقوق بازنشستگیش که خودشو بازخرید کرده و حقوق مامانم میگذره زندگیمون ولی سر پول و این چیزا همیشه بحث میکنه با مامانم و هی یهو کارتشو میگیره یا یهو به مامانم میگه نرو سرکار، واقعا غیرقابل تحمل شده واسم موندن تو خونه با وجود این رفتارا و بحثا نمیدونم چیکار باید کنم میدونم نباید اینجوری بگم فقط آرزوی مرگ اون یا مرگ خودمو میکنم که راحت شم ، عصبی شدم از دستش از همون بچگیمم سراین رفتاراش و حرفاش عصبی بودم و هیچ وقت عادی نشد رفتارام وقتی عصبی میشم دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم حتی منم یه بار دست به خودکشی زدم و حس میکنم دارم کارای اونو تکرار میکنم با اینکه متنفرم از طرز رفتارش و کاراش ، اینجوری از خودمم بدم میاد وقتی فک میکنم شبیه اون شده رفتارام ، دیگه حوصله هیچی ندارم نه حوصله ارتباط بابقیه نه درس و نه هیچی ، دارم بیخیال هدفام میشم و فک کنم افسرده شدم منم باید چیکار کنم دیگه نمیدونم چی درسته چی غلط یا چجوری تحمل کنم اینارو و بیخیالشون باشم دارم تو رابطه ی عاطفیمم به مشکل میخورم و حس میکنم همه ی رفتارام ریشه اش از رفتارهای بابام و استرسا وترس های بچیگمه