سلام خدمت شمامشاورین عزیزامیدوارم کمکم کنیدچون واقعا کلافه ام ازهمه چی ناامیدشدم اززندگی خستم انگارهمه کائنات دست به دست هم دادنتامنونابودکنن‌ .اول ازهمه ازخانوادم که من بی ارزش کردن جلودوست واشنافامیل نامزدم .من فرزنداول خانواده ام و۳نفردیگه کوچیکترازمن هستن همیشه بارسنگین مسئولیت هاتنهایی به عهده من بوده ازبچکی وقتی که هنوزدوم دبستان بودم ازارواذیت هاشروع شد چون دوبچه بعدی من پسربودخانواده من عاشق پسرن ودختربراشونن ننگ ونفرته .ازبچکی منومجبوربه کارکردن کردن دوم دبستان بودم که هرجایی کاربودمیرفتم اگه یه روزم مریض بودم ونمیرفتم کتکم میزدن دوران بچکی من خیییلی بدسپری شد تااینکه دبیرستاتی شدم تالحطه کنکورهم من کارمیکردمخیلی خلاصه گفتم وشرایط من خیلی بدتراینابودکه نوشتم تا اینکه بازوروتهدیدباپسرداییم ازدواج کردم من خاستگارخیلی داشتم ولی چون رفتارخانوادم بامن خوب نبودهمه روردمیکردن وحق انتخاب نداشتم‌ تادوسال پیش که همزمان دوتاخاستگارداشتم پسرداییم بودویکی غریبه من اون غریبه رودوست داشتم شرایطش خیلی خوب بود ولی خانوادم بابی رحمی تموم ونادیده گرفتن علاقه وانتخاب من منومجبورکردن باپسرداییم ازدواج کنم من پسرداییمو ازبچگی دوست داشتم ولی به دلایلی دیگه فراموشش کرده بودم تااینکه اومد ومامانم بابام گفتن چون فامیله ومیشناسیمش وفلانه اون ..منوبروز باگریه بردن ازمایش همه چی به اختیارخودشون بود.ولی با این حال من نامزدم دوست داشتم وپذیرفتم که به عنوان همسرم باشه.خلاصه اون خیلی بمن محبت میکردم احترام میذاشت دوستم داشت برخلاف خانوادم که همیشه باجیغ وفریادسرمن یادعواوکتکاری وبیگاری کشیدن باهم رفتارمیکردن چون دختربودم چندباری هم به داداش های کوچکترازخودم که قلدرشدن گفتن که منو کتک بزنن وچاقو وردارن منو بکشن واونارو پررو کردن چندین بارهم چاقوکشی کردن ودچارنقص عضوشدم.واقعا نمیگذرم ازشون خیلی ادمای پستی ان.من اوایل حسی نداشتم بهش تادوسه هفته ولی وقتی دیدم اینقدبهم محبت میکنه اینقدعاشقمه بهش وابسته شدم دوستش داشتم وباهاش کناراومدم تا ۴.۵ ماه هم خیلی باهم خوب بودیم ولی چون مامانم اینقدنفرت وبداخلاق بودوهی منو پیشش خراب میکرد همش بدمیگفت ازم که فلانه ال وبل کلا حسادت خاصی نسبت بمن داره وحتی جلو نامزدم برادرهامومجبودمیکرد بمن بزنن وباهم بدرفتارکنن هربارنازدم میومد محشرپامیکرد والکی میگفت کجارفته باکی بوده چکارکرده وهمش میگفتن بایدبری سرکار…تااینکه نامزدم باورش شده بود کم کم محبت کردنش کم شد فکرمیکردواقعا هم همینطوره ولی خداراشکر فهمیدکه مقصرکیه .مامانم خیلی حسوده ازوقتی ازدواج کردم ودیدکه کسی رو دارم بهم محبت کنه بدترشد وقتایی که نامزدم نبود چاقوپرت میکرد تو دستش و یه بلایی سرم میاورد ومیگفت بی ابروت میکنم یا بایدفرارکنی بری یا میکشمت ابروتامیبرم که کسی نگاتم نکنه ومجیدم وادارش میکنم روزی دودست کتکت بزنه ورو نده بهت .خلاصه هرباری نامزدم میومد منوصایع میکردیا جنگی به پامیکردوهمش میگفت ورش دارببراونو عروسی بگیرید.نامزدمم دلسردشد رفت وامدشو خیلی کم کرد.ولی بازم خیلی دوستم داشت فهمیده بودکه مامانم حسودمه حتی چندبارم گفت چرا اینا اینقدباتوبدن چرا تورو ازبچکی ازت کارکشیدن ولی خاهرتو که دوبرابرتو شده نمیذارن هیچکاری کنه وهمه رو توباید به دوش بکشی. براش توضیح دادن وفهنیدکه مشکل ازکیه ولی بخاطرخانوادم مراعات میکرد محبتش کم شد رفت وامدش کم شد چون ازدواجم زوری بود هیچ شرط وشروطی نداشتم هیچی ازش نمیدونستم ازشرایط کاریش از خیلی چیزای دیگه. چطوربگم بدون تحقیق بود چون پسرداییم بود فک میکردن کامل اونو مشناسن.خلاصله همه اهل فامیل فهمیدن که مامانم وسواس فکری و..داره والکی منو پیش همه خراب میکنه وهرکس منو میدید میگفت ببچاره زهرا چقدسختی کشید چه مامان بدی داره همه رو فراری داده مامانم وخیال میکنه خودش ازهمه سره اخلاق خیلی بدی داره خودخواهه فقط خودشو میبینه هرچی اون گفت فقط درستته .این ازخانواده بدونامردمن که با فیلم بازی کردن وتنفرشون تو ذهن همسرم تاثیربد گذاشتن وباعث شدن از ریشه کدورت وناراحتی بوجودبیاد وبعدهابیشتررشدکنه وتبدیل به درخت بشه‌‌.تا۴.۵ماه باهم خوب بودیم تا اینکه مانع بعدی اومدتوزندگیم. ازشانس بدمن خاستگارقبلیم که باپسردایبم رغیب بودن بادخترخالم ازدواج کردوچونکه نامزدم ازاون بدش میومدتلاش کردتابهم نرسن ولی نشدوباهم ازدواج کردن بازهم یک درجه بدشداخلاقش عوض شدخسیس شدکمترباهام خوب بودی ولی بازهم خییلی خوب بود‌اون اخلاقشوعوض کردکه مبادامن ببینم که خاستگارقبلیم برای دخترخالم چکارکرده وخوب بوده یانه و… ولی دقیقابرعکس شد اونچیزی که بخاطرش اخلاقشو تغییرداده بودوترس ازش داشت دقیقاهمون شد .ازوقتی اون اومدتوفامیل ما دعواهامون شروع شد اینکه نامزدم منو مسافرت یا تفریح وبیرون نمیبرد مناسبت هاروبرام کادونمیگرفت تولدنمیگرفت طلانمیگرفت ووو…همه اینایادم اومده بود ومیدیدم که خب اونا میرن تفریح مسافرت چقد عیدی چقدمناسبت چقدطلاواسش میبردولی منه بدبخت هیچی .ازیطرف هم اخلاقش سردشده بود واذیتم میکرد تا اینکه بهش گفتم گفتم تو این چیزارو واسم نگرفتی این کارهارو نکردی و اولین دعوای ما شروع شدوگفت چشم هم چشمی کردی وفلان کردی که یک هفته قهربودیم وازاون روز کم کم رفته رفته اخلاقش رفتارش هی بدوبدترشد ولی بازم خیلی خوب بود‌اوایل قهرکه میکردم خیلی زود دلتنگم میشد ومیومد دوستم داشت تا اشتی نمیکردیم خوابش نمیبرد قول میداد جبران کنه قول میداد دراینده برام همشو حبران کنه ولی من صبورنبودم یاشایدم اون خیلی حوصله داشت‌ خیلی دوستم داشت احترام میداشت بهم شب هاتاصبح توبغلش بودم خیلی خوب ومهربون باهام حرف میزدکلی قربون صرقه و… با اینکه من ازش ناراحت ودلگیربودم ولی اون خوب بود تا اینکه یهولج کردوباهم بدشد یه چن مدت من باهاش خوب شدم که اونم لجبازیشوکناربذاره ولی اون خیلی اذیتم میکرد با دیرجواب دادنش باگوشی روقطع کردن رومن با بی محلیاش نمیدونم رفتارخودموتلافی میکردیاکلا اخلاقش بودخلاصه که هی نوبتی بود اول من ناراحت میشدم ازش وقهربودم سردبودم بعدکه من باهاش خوب میشدم اون شروع میکرد وازطرفی رفت وامدمون کم بود هفته ای دوبارمیومد ولی بازم خیلی خوب بود الان ارزومه دوباره برگرده به اون روزا باز منتم بکشه بازدوستم داشته باشه احترام بذاره بهم حداقل هفته ای دوباربیادخونمون .بازدلتنگم بشه زنگم بزنه ولی حیف که همه چی تموم شده. دلم میخوهد حالاکه من باهاش خوبم حالاکه من محبت میکنم اونم جوابگو باشه ولی نمیدونم چرا اون دیگه طلسم شده دیگه قهرش شده محبت ها ته کشیده همه چی مثل دوتاغریبه شدیم حتی الان بیشتروقتشو بارفیقاشه پنهانکاری میکنه مشورت نمیکنه اصلا سرکارنمیره کلا لج عمیقی کرده هرچی باهاش صحبت کنم هم بدتررررمیشه خیییلی بدتر دیگه حرف های من براش ارزشی نداره هی رفته رفته سردوبداخلاق شد باهربار دعوا یک درجه کم شد تالان که به صفررسیده .حتی الان که هیچ دعوایی نیست حتی الانکه من اینقدربهش محبت میکنم اون حاصرنیست اخلاقشو برگردونه به حالت قبل الان دوهفته ای یکبارمیاد خیلی بدشده باهام نه حرف عاشقانه ای نه پیامی نه زنگی وقتی هم میاد سکوت مطلقه سرش توگوشیه بیشتربا داداشام حرف میزنه تامن شب هاهم پشتشومیکنه بهم ومیخوابه زوری داره منوتحمل میکنه ولی اگه بهش بگم ظاهرسازی میکنه یا دروغ میگه که نه وفقط ۵دقیقه حرف میزنه ولبخندی وتموم خسته شدم ازاین همه مصیبت حرف زدن زوش تاثیری نداره طلسم شده من براش مردم .چندین بارباهاش دعوان شده بخاطر تغییراخلاقش میگه همینه که هست میخواستی ازاول قبول نکنی‌ واقعا دیگه خسته شدم دیگه نمیخوامش تحملم تموم شده ذره ذره دارم اب میشم همش بغض گلوموگرفته همش اعصابن داغونه هنش فکرم داغونه نمیخوام باهاش واردزندگی بشم میترسم بعدا سرخونه زندگی خودمونم همین اخلاقو داشته باشه چندباربهش گفتم نمیخوامت دیگه بریم طلاق بگیریم اونم حرفی نداره ولی میگه مهریه ندارم که دم من دوستش دارم ولی چون اخلاقش بدشده چون سردشده چون مثل غریبه هاشده چون ازاول خوب بودوحالااینجوری شده خیلی حرص میخورم انگار دنیاروسرم خراب شدوقتی گفت حرفی ندارم طلاق بگیریم شب وروزگریه میکنم روحم خستس دلم میخوادبمیرم چون هیچ راهی ندارم چون هرتلاشی کردم نشد که نشد ‌.نزدیکه ۲سال عقدیم سن من ۲۱ ونامزدم ۲۵. بهش گفتم بیابریم مشاوره میگه من مشولی ندارم توبرو تومشکل داری خانوادتم ازاول میگفتن ومن باورنکردم. همش تقصیرخانوادمه خدایااا فقط دلم میخوادبمیرم همین. میخوام خودکشی کنم راه درستیه؟