سلام من 3 ساله ازدواج کردم قبلشم 1 سال و نیم دوست بودیم و البته چون از اول علاقه به وجود اومده بود خانواده ها در جریان بودن دورادور ….از اون زمان مشکلات زیادی داشتیم مثه قهرای زیاد از سمت شوهرم….و یه سری اذیت کردنا تا چند باری من خواستم که جدا بشم و نذاشت البته این مدل رفتاراش بیشتر مال زمانایی بود که مشکل مالی یا با خانوادش مشکل داشت….و بعدم که ظاهرا موضوع حل میشد همه چی خوب بود ….میدونستم یهچیزی مشکل داره ولی به خاطر علاقه دو طرفه نمیتونستم سر تصمیمم بمونم اما در نهایت رابطمونو تموم کردم بعد از 2 ماه اس ام اس و زنگ زد چند باری تا 5 ماه طول کشید بلاخره جوابشو دادم کلی حرف زد که من میدونم ادیت میکردم و نمیتونستم تو و مشکلاتمو از هم تفکیک کنم واسه همین ناخواسته ناراحتت میکردم و…….در نهایت با هم دوباره شروع کردیم …..چند ماهی گدشت و بعش عقد کردیم و تو اون مدت اوضاع بد نبود….و اکثرا باهم خوب بودیم بعد از ازدواج همه چی بهترم شد ….اما متاسفانه تاثیر مخرب اتفاقای قبل از ازدواج باعث میشد نتونم درست عمل کنم اگه یه حرفی میزد که واقعا اشتباه بود میگفت که تو قرار بود جبران کنی و فکر میکردم عوض شدی و….تا اینکه یه سری بحثای ریز به وجود میومد که فکر میکردم یا او مشکل داره یا من یا کلا تفاهمی نداریم….بعدشم که میگفتم من حرفتو قبول ندارم با یه سری رفتارای عجیب مواجه میشدم مثه اینکه جاشو جدا میکرد و رو مبل میخوابید البته صبحش می اومد و عدر میخواست یا گریه میکرد یا یه کاری میکرد که متوجه بشم پشیمونه اما وقتی میگفتم بیا راجبش حرف بزنیم و حلش کنیم یا دوباره دعوا میشد یا قبول میکرد و وسطاش از کوره در میرفت….انقد اینجور چیزا پیش اومد که تو دعواهای بعدی کار به فحش و توهین میرسید منم فقط نگاش میکردم و گریه میکردم و باز بعدش همون داستانا….تا جایی که از دفعه های بعد جا جدا کردن به 1 2 روز میرسید ….منم تو دعواها هم گریه میکردم هم ساکنت نمیموندم….تو دعواهای بعد تر اوضاع خیلی بدتر شد چون وقتی جایی دعوت بودیم دقیقا قبلش دوستس کسی از ما میخواست با هم بریم بیرون و اون قبول میکرد و خودش اوکی و میداد بهش میگفتم با این قیافه و این مشکلی داریم کجا بریم (کلا ادمیه که وقتیی مشکل داریم تو جمع نمیتونه نشون نده کلا تو چهرش پیداس)باز یه دعوا داشتیم که تو چرا حرف مردم برات مهمه و…..اکثرا تو این جمعا احساس تنهایی میکردم چون با همه حرف میزد و اگه من عادی باهاش رفتار میکردم یه جوری تابلو باهام حرف میزد که تو اکثز جمعا یه دور متوجه دعوا ما شدنا البته تو تمام این اتفاقا بعدش یه جوری با یه حرفی عملی قضیه رو ظاهرا درس میکرد…..تو دعواهای ما کار به جایی رسید که 3 روز هم میشد حرف نمیزدیم جامون جدا بود وسیله پرت میکرد که عصبانیتشو کم کنه باز بدتر از اون کار به هول دادن و اینا کشید البته کتک کاری نبود :)))) اما چون دستش سنگین بود معمولا جای کبودی رو قفسه سینم یا دستم یا چونم بود….چندین بارفکر خودکشی داشتم هم میترسیدم از بعدش هم یه جوری بعدشمیومد و میگفت میدونه کاراش اشتباس که راحت میبخشیدم البته هیچ وقت کار به جایی نمیرسیدکه ببخوام ببخشم چ.ن دستوری میگفت باید بیای همین الان غداتو با من بخوری یا باید بیای پیشم یا باید ببخشیم….تا به امروز که این مشکلات بوده فقط اوضاع بدتر بوده تودعواها رفتن از خونه ساعت 2 3 نصفه شب…هول دادن حرف نزدن حتی تا دو هفته….توهین…..فحش….داد….جا جدا کردن (که البته الان دیگه برام همش عادی شده اوایل به خاطر اضافهشدن هر کدوم یه شبانه روز گریه میکردم)….خیلی زیاده و واقعا خیلی خیلی مختصرش کردم… فقط چند نکته هست تو تمام این مدت به جز سال اول رابطه جنسیمون به دلیل مشکل از سمت شوهرم که متوجه شد 5 ماه هم شده هیچ رابطه یی نداشتیم بعد دوبار داشتیم و باز تا 1 ماه این قضیه رو هم بعد از 5 6 ماه که من صدام در اومد گفت…..من ادم گرم مزاجیم و اونم تا جایی که یادم میاد اینطور بوده ولی به گفته خودش کم شده میلش و هم احساس ترس داره …..تو تمام مدت ازدواج با پدر مادرش سر پول و سرمایه مشکل داشته و چون هر بار یه مدل کار ازاد میکنه و پول از دست میده هر بار سر دوباره پول گرفتن به مشکل میخوره ….البته این مابین موقع هایی شده که نمیتونسته به پدر مادرش بگه و من پیش نهاد دادم طلامو بفروشم که البته مخالفت میکرد ولی در نهایت میدیدم انقد حال و روزش خرابه با زور و گریه میگفتم بفروشه اونم میریخت توی سایتای شرط بندی حتی پولایی رو که مال کارش بود وقتی میدید داره ضرر میکنه میریخت اون تو …تا الان که دیگه من طلایی ندارم….البته اینم بگم خیلی اذیت میشد و اصن اگه بخوام راجب این دوره ها حرف بزنم کتاب داستان میشه….اوایل از سر اجبار حرفی نمیزدم اما بعد باهاش دعوام میشد یه موقع سرم داد میزد یه موقع ازم معذرت میخواست یه موقع گریه میکرد که بذار این کارو بکنم ….البته هیچ وقت تو سرش نزدم این قضایارو هیچ وقت از پولا و طلاهایی که رفت حرفی نزدم اما یه موقع ها زورم میگرفت از اینکه ذر ه ای لایق من نیست…..و خب دعوا میشد…الانم پدر و مادرمم به خاطر یه سری چیزا مشکل دارن البته فقط مقصر خودش نیست پدر مادر منم چون میبینن کار نداره گهگاهی حرفایی میزنن و…..(خیلی زیاده)نکته اخر هم اینه که با همه این چیزای که گفتم نمیگم من خوبم اونم ویژگی هایی داره که شاید همه از بیرون بخوان جای من باشن….هوامو داره تو خونه کمکم میکنه اکثرا حواسش به اینکه غذامو بخورم هست حتی تو دعوا….همیشه سورپرایزم میکنه مناسبتارو یادش هست …به نیازای مادیم توجه میکنه….همیشه نگرانمه….خیلی مواقع شده با وجود دعوواهای خیلی بد اما حس کردم یا دیدم که حال اون از من بدتر میشه….کلا هوامو داره حتی موقع هایی که حرف نمیزنیم ….چند وقتیه فکر طلاق تو سرمه ولی واقا نمیدونم باید پپی کار کنم؟امروز یکی از اون دعواها بود خواستم برم تو اتاقکه بحث کش پیدا نکنه لباسمو کشید و پاره کرد بهش گفتم که ازش متنفرم اونم گفت که اگه متنفری برو بعدم گفت که زنا کثیفن و اگه ادم پول نداشته باشه این بازیارو در میارن حالا دعوا سر چی بوده؟؟؟سر این که دو روزیه اومده گفته که دیگه نمیخواد ناراحتیمو ببینه و خواسته جبران کنه منم گفتم باشه جبران کن اما امروز باز همه چی بد شده ….در نهایت یه چیزی رو شکوند….حالا من نمیدونم چه کار باید بکنم….و لطفا اینو جایی نذارین….