من خانم ۲۷ سالههستم ۷ سال است که با همسرم ازدواج کردم . از طریق شوهرخاله ی من که دوست صمیمی همسرم بوداشنا و بعد از دوماه صحبت ازدواج کردیم. از همان اوایل عقد با خانواده ی همسرم به مشکل برخوردم چرا که من دختری بیتجربه که در منزل پدری هم مشکلات زیادی داشتم و حالا وارد یک خانواده ای شدم که با افکار قدیمی و وابستگی شدید همسرم به مادرش و انتظاراتی که از من داشتند و و … مواجه شدم. رفتارهای بدی از خانواده ی همسرم میدیدم که خب باعث بحث ما میشد از طرفی خود همسرم هم با انها موافق بود و اینکه من هیچ پشت وپناهی نداشتم باعث میشد که با همان شوهر خاله ی واسط که از قبل هم مثل خواهربرادر بودیم درددل کنم هم من وهم شوهرم .هر چی بیشتر جلو رفتیم دعواها قهر ها بیشترشد و رابطه بین من و خانواده اش کمرنگ تر و از طرفی خاله وشوهرخاله من شدن مشاور ما. از تمام مسایل ما مطلع بودن و کم کم این نسبت فامیلی و رفاقت بین انها تبدیل شد به شراکت. شوهرخالم پول میاورد و همسرمن داخل بورس کار میکرد. اوضاع مالی روز بروز بیشترشد وشراکت و رفاقت و اعتماد انهابهمدیگه بیشتر. اما مشکلات ما همچنان ۱۰ برابر بیشترشد .
مشکلات ما با خانواده همسرم از ایین قراربود که:
مادرشوهرم انتظار داشت من مثل خودش که ۳۰ سالپیش توی خونه ی مادرشوهرش بوده ،باشم همه ی زندگیمون باهمدیگه باشه. من همیشه بهشون احترام. میذاشتم حتی اشتباهاتشون را ب روشون نمیاوردم . اما اونا همش بمن تیکه مینداختن ،همش مادرشوهرم میگفت این مثل مانیست. همش با شوهرم پچ پچ میکردن و نمیذاشتن من بفهمم. هنمه جا بایدبا اونا میرفتیم .هرکاری میخاست بکنه باید با اونا تصمیم میگرفت .اصلا بامن هیچ مشورت هیچ حرفی هیچی نبود .همش از من انتظارداشت فقط با اوتا باشم و به اونا احترام بذارم. جلوی اونا فقط با اونا حرف میزد هی تعارفشون میکرد هی میگفت خوردین سیرشدین بریم بیایم….اصلامن ادم حساب نمیشدم. و خیلی مسایل و مشکلات الکی که هیچوقت درست نشد. شوهرم با خانواده من هم رابطه خوبی نداشت .در حد یک سلام حرف دیگه ای نبود. حتی مهمونی های طرف فامیل من هم با همون شوهرخالم هماهنگ میشد و میومد اصلا با خانواده من نبود.
وقتی عروسی کردیم ،گفتم هیچ مسیله ای را با شوهرم درمیان نمیذارم از همه حرف ها وبی احترامی ها میگذرم و هیچوقت بهش نگفتم چون از دعوا میترسیدم چون خیلی زود عصبی میشه . و اعتراضم را با نارحتی و اینکه میگفتم نمیام خونتون یا خونه فامیلت ،مطرح میکردم که باعث دعوامون میشد.تیخیلی وقتها هم یککلمه اگر میگفتم ک میگفت تواشتباه میکنی و میزد به سیم اخر. همیشه وقتی انقدر عصبی میشد که سر و دستش را ب دیوارمیزذ من میترسیدم و معذرت خاهی میکردم بین این دعواها هم چندبار ازم خاست که برم خونه بابام ولی من موندم .
خلاصه : انقدر این زندگی الکی الکی و با همون مشکلات تلمبارشده و با ذهن و روح وروان مریض شده من ادامه پیدا کرد که پارسال من باردارشدم. و توی دوران بارداری با کم توجهی های شوهرم با دخالت های خانوادش چقذر اشک ریختم چقدر تلخ گذشت. و حدود ۸ ماهم بود که با وجود مشکلات و کرونا و استرس های من شوهرم اعلام ورشکستگی کرد. و یک موج تلخ وعجیب توی زندگی ما بوجود اومد.
اسم شوهرمن مجتبی است و۳۰ ساله است و تا یک سال پیش میلیاردر بود و الان امسال یک بدهکار فراری.
مجتبی یک مردوابسته به مادر وخانواده اش،یک ادمی که بد میدونه با خانمش حلوی کسی حتی حرف بزنه(نه که بددل باشه نه منظورم اینکه خودش را خیلی بزرگ تر از سنش میدونه). تو هیچ مسیله ای با من رفیق نیست. مشورت بامن صفر. قدرت دروغ گوییش و دوروییش ۲۰ خیلی بالا. پول از مردم میگرفت ،وام های بالا از بانک میگرفت ، و توی بورس کارمیکرد ، در عرض یک سال ۵ تا ماشی خارجی خرید ۳۰ تا ملک خرید و خیلی خرج ها ریخت و پاش های زیاد میکرد (مثلا توی محرم تمام فامیل و رفیق های خودش را چندتا اتوبوس کربلا میبرد ،نذری های بزرگ میداد، مداح های معروف میاورد و مجلیس میگرفت.مشهد و قم چندتا اتبوس میبرد،که همه با خرج خودش بود و سفرخای خارجه که مجردی و باهمدیگه رفتیم ) باغ بزرگی خرید که ۳۰ میلیون فقط گلکاری کرد .. هرشب هرشب با دوستاش باغ بود هر روز خانواده اش اونجا بودن . همیشه پول های زیاد ب خونوادش میداد و اونا هم ریخت وپاش میکردن.
اما در تمام این خرج ها خودمون اجاره نشین توی یک اپارتمان نزدیک خونه مادرش بودیم . یک کارت بانکی از خودش هم دست من بود شاید منم ماهی یک مانتو یا لباس های میخریدم یا برای خون۷ اما انطور که خودش خرج میکرد من نمیکردم .
و فقط در زمان بارداریم چند تا طلا برای من خرید.
جریان کار و شراکتش اینطور  بود که:
همیشه پولها پیش مجتبی بود و شریکش که شوهرخالم باشه از حساب و کتابها زیاد اطلاعی نداشت البته وقتی میخاست برای خودس خرج کنه میلیاردی پول میگرفت و خرجش را میکرد اما ریز نمیشد که داری چکار میکنی. البته هر جا هم کاری بود چکی بود هرچی بود به اسم خودش بود و نه شریکش.
وقضیه ی کم بیاریش اینطور بوده که :
حدود۳سال که پول و وام گرفتن و مجتبی کار و خرج و سود داده ، یک سال پولها را کشیده بیرون و فقط ملک خریده و همین ماشین ها و این چیزا هم از همین پولا بوده .به گفته خودش ،تحلیل کرده که ملک بهتر از بورس میشه ولی همچنان سود های زیاد میداده و قست وام و ریخت وپاش. و حتی به یه نفر که ۳۰ میلیارد پول اورذه بوده هم چک ۳برابر داذه بوده یعنی عید امسال باید ۱۲۰ میلیارد به اون طرف میداده
که عید پارسال که اومد قضیه ورشکستگی را اعلام کردهمون موقع  باید ۴ میلیارد بهش میداده و چکش را پول میکرده که دیگه پولی نبوده و اومد اطلاع داد به شریکش که  ی جنگی درست شد
من باردار بودم و فهمیدم و شوکه شدم،شوهرخالم قبلش میخاست ازش جدابشه اما مجتبی قبول نکرده بوده و وقتی فهمید شوکه شد،
بخاطر رفتارها و سیاست هایی که مجتبی تو زندگی داشت من و شوهرخالم حرفش را باور نکردیم احتمال میدادیم که دوروغ میگه و میخاد پولی ب اون نده و برای منم خرجی نکنه و پولا را برداره و بره خارج.
اما مجتبی از این فکرهای پلید ما خبری نداشت منکه باهاش خوب رفتار میکردم و میگفتم درست میشه شوهرخالم هم میگغت من کمکت میکنم و درست میشه.مجتبی هم رفت و ماشین ها را فروخت و زد داخل کد شریکش تا بهش اعتماد کنه و باز هم پول بیاره و شروع کنن کار کنن و پول مردم را بدن
و ملک ها هم بفروشن و بیارن توی کار
اما:
ماشین ها که فروخته شد، شریک گفت برو تو باز هم پول از مردم بگیر تا کارکنیم ، و پول ماشین ها هم من میرم بدهیام که از مردم گرفتم را با سود ۶۰ درصد تسویه میکنم. مجتبی گفت خب باشه .پس بعدش بیا ملک ها را بفروشیم و کار کنیم ،باز هم گفت باشه، ولی باز هم چند وقت بعد اومد و گفت نه ما چک داریم پیش اون طرف که ۳۰ میلیتر اورده بود و نمیشه و باید بریم بهش همه چیز را بگیم .
خلاصه ماشینها رفت توی حساب شریکش که یواشکی نقشه کشید و بدعی مردم را نداد و کارکرد و چندبرابر شد این پوله
و ملک ها هم با همه سند ها به قیمت روز بنام اون نفر سوم که ۳۰تا اورده بود زد
البته که اون طرف ۶۰ میلیارد نگرفت و چکهاش را برگشت نکرد اما وقتی که ملک بالا رفت ۱۰۰ و سودش راکرد.
من خرداد۹۹ زایمان کردم و ۲ ماه خونه ی پدرم بودم بعد از ۲ ماه رفتم خونه خودم ولی خیلی افسرده ناراحت و تمام شب و روز گریه میمردم ۳ روز میموندم و باز برمیگشتم خونه پدرم
چون بخاطر زایمان افسرده شدم و مشکلات مجتبی تازه داشت برام نو میشد و خانواده شوهرم که هر روز و شب میومدن خونمون تا بچه را ببینن دیگه این مسایل دیوونم میکرد
ی ماهی موندم ورفتم واومدم تا اینکه مجتبی گفت از اون خونه جابجابشیم و کم کم متوجه شدم که از ادم هایی هم خودش بتنهایی هم پول گرفته بوده و کمکم داشتن مشخص میشدن و حتی چک هم برگشت کرده بودن و باز من ی ماهی خونه پدرم موندم و مجتبی دنبال پول جورکردن که کارکنه و ی خونه ی جای دیگه پیدا کنه و … بعد از کلی حرف مردم و ناراحتی هایی توی خونه ی ما و فراری بودن مجتبی و دنبال خونه بودن ی جای دور .یجایی پیدا کردبم و با بدبختی اساس کشی کردیم
۳ ماه دور از خانواده ی اون و دور از همه زندگی کردیم و فقط با یک نفر از دوستاش رفت اومد داشتیم و من اخرهفته میومدم خونه پدرم تا ابنکه یهویی چندتا چک هامجتبی برگشت خورد و طلبکارها خونه ی بابای مجتبی میرفتن و اذیت میکردن و وکیل و شکایت و گوشی های مارا شنود کردن و خونمون را پیدا کردن و باز من دوهفته موندم خونه پدرم و مجتبی فرار و ی خونه ی جای دیگه پیدا کردیم
و الان توی یک اپارتمان فعلا مستقر هستیم و فقط یکم اساس دست اوردم .
مجتبی چون فارکس (بورس خارج ) را بلد ولی سرمایه نداره فرار میکنه تا نگیرنش و وکیل گرفته و چک داده تا منتظر بمونن تا کارکنه و پول بهشون بده
هرچند اوایل ابن قضیه پولی نداشت ،اواسط این قضیه همون شریکش میومد و به دوروغ وعده میداد که کمکت میکنم و الان هم که دیگه فهمید تنهاست و کسی نیست و پولی هم نیست باز هم از همه طرفی با هر حرف و کاری داره نابودش میکنه .
خلاصه این داشتان زندگی ماست
من بخاطر اذیت هایی که از طرف شوهرم وخانواده اش شدم و الان هم با حرف هایشان و رفتارشان باز ادامه دارد ، چندبار قصد کردم از مجتبی طلاق بگیرم
اما اون مبگه چطور قبلا نمیگفتی و چطور الان ک من این مشکل برام پبیش اومده میگی ، اگه تو رفتی منم خودکشی میکنم تا ی عمر پشیمون بشی…
از طرفی واقعا دیگه خسته ام از همه چیز
نمیتونم تحمل کنم که بهم زور بگن اونجور که نمیخام زندگی کنم
بهش گفتم من با بی پولی و همه چیز کنارمیام ولی بذار ما برای خودمون زندگی کنیم و خونوادت هم برای خودشون .تو پسرشونی برو بیا اما کاری بمن نداشته باش ولی اون قبول نمیکنه
من واقعا توی این شرایط با بچه ی کوچیک دارم عذاب میکشم راه حلی بهم بگید ممنون.کمکم کنید که چکارکنم.