من یه بازندم ..
با سلام . یه پسر 22 ساله ام . بعد از سه بار آزمون دادن تو کنکور؛(بار اول که کنکور بعد از پیش دانشگاهی بود که نمیشد کنکور رو فدای امتحانات نهایی کنم . بار دوم رو به پیشنهاد مامانم ؛ رفتیم یکسری پکیج های پولی کنکور خریدیم که بخاطر عدم تحقیق ورست مادرم و پدرم بعنوان بزرگتر های منی که تازه وارد دنیای کنکور شده بودم ؛ سه میلیون و نیم ضرر کردیم و تموم شد و کنکور سوم رو واقعا خودم حس خوندنش رو نداشتم که ..) یه رشته تو دانشگاه پیام نور قبول شدم که واقعا ازش متنفرم . اما دستاویز خوبی بود برای اینکه نرم خدمت و بازم بشینم بخونم برای کنکور . خلاصه ؛ به خانوادم گفتم اقا .. من رشتم تجربی(اینم به پیشنهاد مادرم ..به تجربی علاقه ای نداشتم ولی توش رتبه دوم و یا اول بودم همیشه) بوده و جذب دانشجو تو این رشته برای پزشکی خیلی سخته .. چطوره برم انسانی و آزمون بدم؟ موافقت کردن و یه پکیج درس عربی رو خودم با مسئولیت خودم گشتم و پیدا کردم.. (عجب پکیج ناب و جامعی بود خداییش). مام انگیزمونو جمع کردیم و یاعلی . رفتم انقلاب و کتب دیگه رو خریدم و شروع کردم . داستان ازینجا شروع میشه : بابام سی سال تو آموزش و پرورش کار کرده بود و سال سی و یکم رو (با مشورت فقط مامانم) بازگشت به کار زد و موند .آب و تاب نمیدم دیگه . توی سال سی و یکم کار بابام ؛ بابام با یه خانمی که معلم بوده اشنا میشه و چت کردناشون بالا میگیره و مامانم ازین قضیه مطلع میشه و من و خواهرم قضیه رو رهبری کردیم تا دعوایی پیش نیاد که حدقل آرامش روانی خانواده و وجهه پدرم حفظ بشه .اما مامانم علیرغم التماس های هر روز و هر ساعته من مبنی برینکه دعوا رو بذاره کنار بخاطر پسرش . بخاطر آبرو . بخاطر اعصاب … و کوتاه بیاد دست کم تا تیر ماه 1400.. تو گوشش نمیرفت که نمیرفت . من خوندنم رو مهر ماه شروع کرده بودم و فقط تا دی دوام آورد . از دی ماه 1399 .. دعوا و شک مادرم شروع شد . به طرزی وحشتناک . روزای اول هر ساعت دعوا بود. هررساعت .. سال 99 تموم شد . هر ساعت شد یک روز یکبار .. من دیگه نتونستم تو فضای خونه کوچیک استیجاری و تک اتاقه .. کتابام رو بخونم . چون همش بابام به مامانم حمله ور میشد و منم بعنوان ساکن سوم خونه میرفتم مامانمو نجات میدادم و داد میزدم “بسه تمومش کن مامان هیچی نگو تا طرفت حمله نکنه” اما گوشش بدهکار نبود و هی بابامو آتیشی میکرد و منم 24 ساعت روز رو داشتم اینارو از هم جدا میکردم . خواهرمم باردار بود و خونه خودش . اردیبهشت 1400 که شد دعواها شده بود یک روز درمیون یا هر 7 ساعت یکبار .. که خواهرم به بابام پیشنهاد داد کامپیوتر رو بده به من تا ببرم خونه خواهرم و کنکورم رو بخونم . بابام به شدت مخالفت کرد و گفت کارای مدرسه رو با کامپیوتر انجام میدم (خدای من شاهده از اردیبهشت تا تیر=موعد کنکور هیچ کاری با کامپیوتر نداشت و فقط درحال دعوا کردن بود) منم با خودم گفتم کنکورم رو که ازم گرفتن. انگیزمو که شکوندن . حدقل مراقب خواهرم باشم که بچش سالم بدنیا بیاد (پ.ن: اخه چندباری خواهرم با وضع بارداریش تو خونمون و حتی خونه خودش خیلی استرسی شده بود بخاطر دعوای مامان و بابام) . صاحبخونمون مارو ازونجا انداخت بیرون و بابام گیذ سه پیچ داده بود که من باید سال سی و دوم رو هم بمونم مدرسه . رفت دنبال اجاره خونه جدید (با وضع نداری شدید و همچنین عارضه فتقی که در من بود و نیاز به عمل داشت ) و کنکور من و خود من رو به فراموشی سپرد . دامادمون خونه خودش رو در اختیار بابا اینا قرار داد . من یه موتور CGL150 داشتم . خونه خواهرم که بودم یه بار تو جاده خوردم زمین و کتفم آسیب دید . موتورم آش و لاش . اوردم پارکینگ خونه خواهرم اینا (3 مرداد). همه چیز اوکی بود تا اینه اومدم پارکینگ و دیدم موتورم نیست (6 مرداد =دزدی موتور) . من یه بازندم .. !! من یه بازندم که با وجود درگیری های خونه ؛ مجاز به انتخاب رشته شدم اما دانشگاه منو نپذیرفت .. خواهرم بم میگه “اگه میخوندی” رتبت یک میشد . میگم بگو “اگه میذاشتن بخونی”.من یک بازندم چون سال گذشته تکمیل ظرفیت دانشگاه فرهنگیان برگزار شد اما امسال .. نه :) من یک بازندم .. چون پدر و مادرم فقط به فکر خودشونن .. هنوزم دعوا .. هنوز هم درگیری .. من یک بازندم که بابام یکبار هم درستو حسابی ازم تعریف نکرده و فقط پسرای مردم رو میبینه .. من یک بازندم که همه همسن هام معلم شدن . پرستار شدن ولی من دوتا پدر و مادر عزیز دارم که تر زدن وسط زندگیم .. کاری که نمیشه کرد . جز واگذار کردن به خدا . فقط یک سوال دارم از شما . شما اگه بجام بودید .. چیکار میکردید؟ بار ها به خودکشی و حتی کشتن مامان و بابام فکر کردم . فکر کردن به خودکشی برام راحت تره تا کشتن اونا . چون دوسشون دارم ولی ازشون متنفرم . آدمی شدم که با اشیاء حرف میزنه .. به غریبه دل میده .. برا خودش شعر میگه و با خودش حرف میزنه . شدم مثل چرچیل . جلو خانوادم سیاست دارم :) من الان باید ماهی سه میلیون درامد میداشتم . اما به لطف پدر و مادرم .. درامد : صفر . موتوری هم نیست که برم حدقل باهاش مسافر کشی کنم :)) شما .. خودتو بذار جای من .. و بالوالدین احسانا رو قبول دارید؟!اگه جای من باشید؟ اصن .. مگه میشه متنفر نشی ازشون .؟؟؟ نه .. نمیشه . تو 22 سالگیم اندازه یه پیرمرد 60 ساله داغون و عصبی و غرغرو و تلخ مزاج و تخس شدم . این نبود حقم . همین
ببخشید بابت طول زیاد پیام
دم شما گرم
یاعلی
سلام به شما دوست عزیز
قابل درک هست که این شرایط برای شما با فشار روحی زیادی همراه شده است و خب شما توقع حامیت و همراهی بیشتری از پدر و مادر داشته اید اما در هرصورت مشکلاتی بین آنها وجود دارد که بهتر است شما وارد آنها نشوید در هرصورت پدر شما به مادرتان خیانت کرده اند و خب نیاز است که اشتباه بودن این مسیر را بپذیرند تا مادر شما بتوانند با اعتماد بیشتری در کنار ایشان باشند اما در هرصورت موضوع مهم این است که در احترام به هردوی آنها شما مسیر زندگی خودتان را دنبال کنید چون اگر دائم بخواهید مسیر زندگیتان را به رفتارهای دیگران گره بزنید خب ممکن است هیچ وقت شرایط مناسب ایجاد نشود.
در زمان فعلی هم بهتر است که مشکلات پدر و مادر را به خود آنها واگذار کنید و براساس اهداف و برنامه ای که برای زندگی دارید به کمک حمایت خواهرتان و همسر ایشان برای ادامه مسیر رشدی خود تلاش کنید.
در هرصورت پدر و مادر شما افراد بالغی هستند که می توانند در مورد ادامه زندگی خود و یا حتی نهایتا جدایی تصمیم گیری داشته باشند پس بهتر است که از تمرکز مدام بر رفتارهای آنها خوداری کنید و حتی اگر شرایط مطالعه در منزل را ندارید خب می توانید از خانه خواهرتان و یا کتابخانه استفاده کنید.