منو ۳۲ساله مهندس برق وشوهرم۳۵ ساله مهندس معماری ۳ ساله عروسی کردیم و دو سال عقد بودیم در طول این ۵ سال رابطه خوبی داشتیم و اگر ناراحتی هم بود به سرعت رفع میکردیم.ولی در طی یک سال اخیر همسرم اخلاقش عوض شد و مدام میگه من هیچ امیدی به زندگی ندارم چون روی تو خیلی حساب میکردم و تو اونی که میخواستم نیستی فکر میکردم من هر چی بگم تو چشم بسته قبول میکنی در صورتی که من واقعا همسرم رو خیلی قبول دارم و تنها مخالفت جدی ای که باهاش کردم این بود که نگذاشتم خونه مون رو بفروشه و با پولش کار کنه که البته برنامه ریزی خیلی خاصی هم نداشت فقط میگفت بفروشیم دلار بخریم یا چیز دیگه،میگه تو با این کارت منو دلسرد کردی من دیگه حوصله هیچ چیزو ندارم دوست دارم بذارم برم یه جا و تنها بمونم تا آخر عمرم
همچنین میگه خانواده هامون آدم های به درد بخوری نیستن من از هیچ کدوم خوشم نمیاد که بخوام بچه ای داشته باشم که مثل خانواده تو یا من باشه میگه از من دیگه چیزی نمونده تو برو و برای خودت زندگی بساز تو این یک سال اخیر چند بار این حرفها رو زده یه مدت قهر کردیم دوباره یه مدت خوب میشه دوباره این حرفها رو تکرار میکنه هی میگه این حق من از زندگی نبود مردم رو که میبینم خوشن ناراحت میشم چرا من زندگیم اون جور که میخواستم نشد هر چی هم باهاش صحبت میکنم که تو خیلی چیزا داری که بقیه حسرت تو میخورن تحصیلات داری کار خوب داری زندگی آروم سلامتی قانع نمیشه من احساس میکنم دارم تحقیر میشم با مردی که یه روز خوبه یه روز بد انگیزه واسه پیشرفت زندگی و خوشحال کردن من نداره چجوری میتونم زندگی کنم خواهش میکنم راهنمایی کنید