سلام من یک دختر 16 ساله هستم و احساس میکنم دچار افسردگی شدم از زندگی ناامید و احساس میکنم زندگی یک سریال که هر روز تکرار میشه در درون خودم تنها هستم رابطه ی خوبی با خانوادم دارم اما احساس میکنم بهشون نزدیک نیستم پدر و مادرم دفعات زیادی دعوا کردند و چند بارم پاشون به دادگاه کشیده شده مادرم هم افسردگی نسبتا شدیدی داره، مدام میخوابه و از برخورد با دیگران خجالت میکشه و میترسه دوستانم بهم میگن که احساسات خودت رو بروز نمیدی و مشخص نیست که الان شادی یا غمگین، از افراد دیگم شنیدم که میگن خونسردی و نمیشه باهات ارتباط برقرار کرد،خودم هم از ارتباط با دیگران میترسم و همیشه نگران عکس العمل اونها نسبت به رفتارم هستم تا جایی که جرات گرفتن دست دوستانم رو ندارم،از نظر ظاهر زیادی ساده هستم و انگار از ظاهرم قافل شدم،همیشه وقتی صدای خنده ای رو میشنوم احساس میکنم دارن به من میخندند،به نظر خودم به افسردگی مزمن هم مبتلا هستم چون بعضی مواقع که اصلن زمانشون مشخص نیست بی دلیل احساسات ناراحتی میکنم، به نظرم تو این دنیا گیر افتادم و بی هدف دارم ادامه میدم تا زیر دست و پای دیگران له نشم سال دوم دبیرستان هستم و هیچ هدفی ندارم حتی میترسم که پشت کنکور بی هدف و بی انگیزه چی کار کنم،از گذر زمان وحشت دارم و میدونم که تا دو سال دیگه دوستانم رو از دست میدم و وارد دانشگاه بی رحم میشم بدون هیچ دوستی و بدون هیچ انگیزه ای حتی میدونم به زودی خانواده ام رو از دست میدم و بدون یاور در این دنیای بی رحم میمونم دنیایی که هیچ اسلحه برای بقا ندارم،علاوه بر اینها خنده های بی دلیل زیادی میکنم مثلا سر یک موضوع سطحی خنده دار زمان زیادی رو بهونه میکنم و بی دلیل میخندم بدون اینکه احساس شادی کنم و بقیه این احساس رو درک نمیکنن ،استرس و ناراحتیم رو با خنده دفع میکنم اما در تنهایی گریه میکنم ناراحتم که چرا مثل بقیه نمیتونم عکسالعمل نشون بدم،یک نقاب بی خیالی و لبخند و خوش رویی به روم کشیدم و بغضم رو درونم نگه داشتم و مخفی کردم و بقیه احساس میکنن که زندگی آرامی دارم اما از درون مثل یک مرده هستم که فقط جسمش زندگی میکنه، آینده برام مثل یک راهه تاریک مطلقه که فقط یک نور تهش میبینم که اونهم خدای منه ، تخیل قوی دارم و خیلی وقتا بهش پناه میبرم و زمان زیادی رو به تنهایی و استفاده از اینترنت میکنم ، در زمان افسردگی مزمن دور اتاق راه میرم و گریه میکنم و خودمو لعنت میکنم که اشتباهی به این دنیا وارد شدم و احساس میکنم خلقت من یک اشتباه بوده و در این زندگی به درد خودمم نمیخورم،لطفا کمکم کنید من به جز خدا کسی رو ندارم خواهش میکنم زندگیم داره هر روز بی هدف تر میشه به خودکشی هم فکر میکنم اما به خاطر آبروی خانوادم و اینکه یک گناه بزرگ در مظهر خدای منه این کار رو نمیکنم خواهش میکنم کمکم کنید دیگه نمیکشم و همیشه آرزو میکنم که ای کاش به دنیا نیومدم چون از اون دنیا هم نا امیدم آرزو مرگ ندارم چون میدونم اونور دستم بسته تر از اینجاست امیدوارم به سن بیست سالگی نرسم وقتی میبینم یه نفر 50 سال عمر کرده وحشت میکنم چون میدونم من نمیتونم اینقدر دووم بیارم لطفا کمکم کنید