سلام خسته نباشید من 8 سال ازدواج کردم و پدرم از اول با من خوب نبودن و برای من ارزش قایل نبودند و لباس هم به زور برای من می‌خریدند و به من فحش های رکیک میدادند و در جلو جمع بی احترامی میکرد و من بد غذا بودم و مادرم هم بیماری اسکیزوفرنی داشت و حرف هایی میزد که پدرم نسبت به من بد بین میکرد و من فحش های زیادی شنیدم و بی احترامی های زیادی دیدم و مدرک دانشگاهی گرفتم و سر کار رفتم و همان حقوق هم تمام خرج خورد و خوراکم میشد چون مادرم غذا نمی پخت و من مجبور میشدم از بیرون هم برای مادرم و هم خودم غذا بخرم و پدرم هم ازدواج کرده بود و من در سن 30سالگی ازدواج کردم و این بی ارزش دانستن من همچنان ادامه داشت و متاسفانه با خانواده ای ازدواج کردم که مادر شوهرم از اول قصد کوچک کردن من را داشت و با دوتا از هم عروس هام قطع رابطه بودن و همسرم قبل از من هم یک عقد ناموفق داشتند که به گفته خیلی از اقوام و اطرافیان تحت تاثیر حرف های مادر و خواهر شأن بوده و پدرم در دوران نامزدی خیلی سعی در اذیت کردن من داشت که خانواده همسرم متوجه اخلاق پدرم شدند
و بعد از ازدواج من تا دو سال با اینکه سر کار میرفتم تمام کارهای مادر شوهر و پدر و برادر شوهرم را انجام میدادم و مادر شوهرم به زور یا زبان از من کار می‌کشیدند و پدر شوهرم زمین گیر بودند و عملا مادر شوهرم کاری نمی کردند برای شوهرش و 40 روز یا می رفت خانه بچه هایش و کارهای پدر شوهر و برادر شوهرم با من بود یا در هفته حتما 2 روز می‌رفت خانه بچه هایش و وقتی هم بود کاری نمی‌کرد و واقعا من خسته میشدم و متاسفانه خواهر های همسرم هم دخالت در زندگی من میکردند از مسافرت رفتن تا بچه دار شدن و تقریبا در همه جا یکی از خواهر ها و مادر حضور داشتند و ما فقط موقع خواب تنها بودیم تا اینکه بعد یک سال که همسایه بودیم با تصمیم خواهر ها و شوهر و مادر شوهرم کاملا ما نقل مکان کردیم به خانه مادر شوهرم و پدر شوهرم رحمت خدا رفتند ،مادرشوهرم در این مدت غذای من را نمی خوردند و میگفتند که من کثیف هستم یا مثلاً چون من حافظه خوبی دارم میگفت چقدر فضول هست همه چیز یادش میمونه چون پدر من بی نهایت دعوایی بود من از بچگی عادت کرده بودم چیزی جایی میبینم به حافظه ام بسپارم که چه چیزی کجا هست تا پدرم خواست بدم به ایشون و دعوا نشه توی خانه و این اخلاق خانه مادر شوهر هم طبق عادت داشتم ایشان من متهم می‌کردند به فضول بودن و همه جا سرک کشیدن و بعد از فوت پدر شوهرم این خانم اونقدر حرف های دروغ پشت سر من گفت تا همه با من بد شدند و مثلاً عمدا خودش رابطه را خراب میکرد بعد به شوهرم می‌گفت چون زن تو بد هست همه خواهر هایت از تو بدشان می آید و من با خواهر شوهرهایم رودر رو میکردم و میگفتند نه ما از تو بدی ندیدم ،با مثلاً تمام می‌گفت فلانی یه عروس 15 ساله داره و سن من به رخ شوهرم میکشید که این کارها خیلی خیلی مشکلات در زندگی من بوجود آورد و تمام پدر من و مادر من را مسخره میکرد و یا هنگامی که من حامله بودم می‌گفت در فلان تاریخ که من گفتم اگر بچه دنیا نیاید بچه تو حرام زاده هست و بعد از تولد بچه ام اذیت ها هزار برابر شد و دعوا های بسیار شدید تا همسرم خانه مستقل اجاره کردند و شبانه و با بردن مادر شوهرم به خانه دخترش نقل مکان کردیم وقتی خانه مستقل شد و مادر شوهرم درآمد دارند آن درآمد ها برگردانده شد از دست شوهرم به مادر شوهرم ،مادر شوهرم دوباره رفت و آمدش را شروع کرد و دیگر غذا های من را می‌خورد ولی همچنان من را به کثیفی متهم میکرد که باعث شد هزاران بار همسرم من را بزند یا خوردم کند و هر شب همسرم تا ساعت 12شب پیش مادر بودند و بعد هم با حالت عصبانیت می اومد خونه تا حدود 2 سال این وضعیت ادامه داشت تا همسرم هم خسته شد و رابطه اش را با اونها کم کرد و ایشان همچنان اذیت هاش ادامه داشت تا همسرم که طرف من آمد خیلی خیلی اذیت هایش را کم کرد تا چند ماه قبل مادر همسرم عمل قلب باز کردند و دوباره با من تمام قصد برقراری رابطه صمیمانه دارد و توقع دارد من برایش غذا بپزم بفرستم و من به دلیل اذیت های که کردن. که 10 درصد آنها را برای نمونه گفتم اصلا قصد صمیمی شدم با ایشان را ندارم و هرچند ایشان خودشان را مهربان نشان میدهد و به من نزدیک میشود من بیشتر عصبی می‌شوم و همسرم هم چون مادرش هست بدش نمیاد رابطه دوباره صمیمانه بشود و من دو هفته یا یک هفته یک بار غذا می دهم اما بیشتر دعوا با شوهرم راه میندازم و همسرم شروع میکند به بی احترامی به خانواده من و من میشود گفت تا اندازه ای بخشیده ام اما اصلا قصد اینکه رابطه را مانند اوایل ازدواج کنم ندارم و ایشان در ظاهر تغییر رفتار داده اند ولی هنوز وقتی همسرم نیست و تنها هستیم خیلی خیلی خیلی ضعیف تر از قبل حرف هایی میزنند که قصد ناراحت کردن من را دارند لطفاً راهنمایی کنید